مستند جدید BBC از گلشیری رو دیدم و نمیخوام راجع به کثافت ج.ا و بقیهی چیزها حرف بزنم، فقط این جملهی گلشیری وسط تعریف کردن اونهمه بدبختی منو تابوند که:
«خب ما باید زندگی میکردیم.»
«فروغ در میان انگشتان من بود و حالا نیست… من دیگر هیچ کاری و هیچ آرزویی و هیچ امیدی و هیچ میلی ندارم و از این در رنجم که چگونه از ده ثانیه تا ده سال آینده را در این معلق بودن بگذرانم»
بچهها من دیگه آتئیست نیستم، نمیخوام باشم، نیاز دارم یه چیزی رو بپرستم، عجالتاً تا وقتی هم که زنم سرش رو بذاره رو بازوم، فعلا خدارو -شخص شخیصِ الله رو- بپرستیم ببینیم چی میشه
بیدار شدم که بنویسم شکافهای تنم دارد از هم باز میشود، انگار توی خواب عشق توی تنم مانده و باد کرده، انگار که باید قبل خواب چند تا «دوستت دارم» به کسی میگفتهام و نگفتهام. نبوده که بگویم.
وقتی زن تصمیم میگیرد از بالهاش استفاده کند، لابد چیزی برای پرواز به سمتش یافته، اما اگر نیافته باشد، اگر بال باز نکند، سنگین میشود، بال آزارش میدهد.
«میخواهم قربانی دستهای تو باشم، قربانی آن میل بیمارگونه تو، چرا که میدانم در آغوش تو میتوانم قهرمان نباشم، قوی نباشم، کامل نباشم، بشکنم، آسیب ببینم و هار هار گریه کنم.»
بیدار میشوی و میبینی ناامیدی قبل از تو آمده بالای سرت و دارد موهات را میبافد، موی های من خیالهای مناند که انقدر بلند شدهند. و ناامیدی خیالباف است.
وقتی چیزی دیگر به تو تعلق ندارد بیمقدارش میکنی تا کمبودش را بهتر تحمل کنیم، من اما ارج دادهام، خدای خراشیدن زخمم که هی تاب بردارد و شبیه چیزی ببینماش، عین ابرها که در عین بیقوارگی شبیه هرچیزند، چه زخمهایی دارم، قنّاس و کج عینهو قدِ خودم.
دراز میکشم و شکمم را صاف میاندازم روی سرامیکِ خنک. خاک هم سرد است، جنازه بودن را تمرین میکنم. آدم باید روی چیزی دراز بکشد. تن تو از خاک است، چه خاک سردی داری. آدم توی گور خودش، خودش را فراموش میکند.
آنجا مردی را دیدم که پسرش را برده بودند جنگ، هفتاد کیلو پسر. و دو هفته پیش از اینکه من برسم، هفت کیلو استخوان داده بودند دستاش، هفت کیلو پسر. آن وقت مانده بودم منگ که این آدم فراموشی گرفتناش مرض است یا شفا.
—از رمانِ در دست احداثم