دوست داشتم الان اواخر دهه ۴۰ بود، یه نقاش بودم تو پاریس، شبا توی جز کلاب میخوندم. این ماشینم بود و آخر هفته ها با همینگوی و ماری دوست دخترش میرفتیم پیک نیک، شراب سفید میخوردیم و با ماری غیبت پیکاسو رو میکردیم، همینگوی هم میگفت وای بابا اینجوریا نیست و بحث و میبرد به آزادی پاریس.