نصفهشبی چشم روی هم میذارم صدای مامان میاد تو ذهنم که «من مامان باحالیام؟ مامانای دوستاتم انقد پایهان؟»
تو نوجوانی دوستام با هم هزار جا میرفتن و هزار برنامه داشتن. من اجازه نداشتم برم. حتی مامان که هیچوقت هیچی نمیگفت سعی کرد بابا رو راضی کنه گاهی با دوستام بیرون برم و نشد.
این زنیکه جدای از اینکه خواننده و رقاص خوبی نیست، حتی اکتها و ادا و اطوارش هم به اندازه یه سلبریتی معمولی سکسی و جذاب نیست. کاش میتونستم از یه جا واسه نفرت پراکوندن بهش فاند ریز کنم.
الان که ترمم تموم شد احساس میکنم خیلی چیزا رو داخلش جا گذاشتم.
خاطرم با آدمایی که دوست نداشتم تموم شن،و برن ولی تموم شدن.
پذیرش اینکه هر چیزی یه وقت تموم میشه چقدر سخته.