دیشب از شدت حمله های عصبی بدنم قفل کرده و گریه ام بند نمیومد مامانم نمیتونست تکونم بده و پدر هم منزل نبود
مامانم بدو بدو رفت همسایه امونو خبر کرد که کمکم کنه تا بتونم پله ها رو برم پایین یکم نفس بکشم
همسایه امون اومد گفت نچنچنچ ادم از خوشی انقدر میناله اخه؟
انقدر ناشکری نکن