به دور و بر نگاه میکرد. آدمهایی آشنا با لباس هایی سیاه. مویههایشان را میشنید. کسی در ذهنش فریاد میکشید: جیغ بکش! گریه کن! آن سوی مغزش طفلی حیران نشسته بود. حرکات بقیه را بالا و پایین میکرد. از خود میپرسید: واقعیست یا دروغین؟ زیادی روی نیس؟ با این حال مظلومانه اشکش جاری بود.