سبکِ تنهایی که دوست دارم اینجوریه که در رو ببندم و در تنهایی خودم باشم ولی وقتی در رو باز میکنم، دوستام اونجا باشن، بشینم و باهاشون دوستی رو از سر بگیرم.
تازه داره حالیم میشه چیکارم.
میچرخم و میچرخونم. سیارهم.
دیوونه کی بود؟
+ باید که «آنچه در سَر داری بنهی و آنچه بر تو آید از آن نجهی».
[مرداد ۰۳]
[تهران؛ تهران]
شما هرجور نگاه کنی، از سمت امنیت ملی، از سمت ایراندوستی، انسانیت، اخلاق، اسلام چمیدونم هرچی، از مرگ یه انسان نباید شاد باشین! اونم یه متحد استراتژیک روبرو اسرائیل!
تو مغزتون ریدن؟
روبروم نشسته، نتایج تست رو دست گرفته، میگه از سه تا طرحواره هات دوتاش رو دیگه نمیبینم، انگار تراپی هات جواب داده. دیگه چیکار کردی؟
میگم هیچی، سفر رفتم و البته دیگه نمیگم که دو ساله تراپی نمیرم…
ترافیک این ساعت چیزی باقی نگذاشت. تلوتلو درب خانه را باز کردم. حتی نکردم تا مبل برسم،همانجا روی زمین دراز کشیدم. در تلاش برای فهمیدن سوالِ «توان آدم تا کجاست؟» هستم و از طرفی حس میکنم به نفرین سیزیف گرفتار شدهام با این تفاوت که او از اساطیر بود و من بنی بشری بیش نیستم.
_مقطع_
صبح با چک کردن هواشناسی و دیدن هوای ابری، تصمیم گرفتم سانسِ دوم خواب رو به ایستگاه پنج توچال تبدیل کنم.
خوشبختانه آفتاب هم همکاری کرد، زیاد نتابید :)
با همراهی اپیزود امیدِ بینیرنگ دیو
باورم نمیشه من هشت نه ماهه آدمی رو تو محل کارم میشناختم و نمیدونستم که بالای سی تا کشور رفته، تقریبا همششش هم ادونچری و بک پکری :)
جالب تر اینه کارمنده و با حقوق کارمندی رفته :)) و باز از این جالب تر اینکه دختره و خیلی از این سفرا رو تنها رفته •~•
وای خدایا ..
عنوان: «چگونه خدمت خود را به یک ماه کاهش دهیم؟»
بارم: دو سال از جوانی
بنیاد نخبگان طرحی به نام «طرح صیاد» داره که به طرحِ جایگزین معروفه. زیاد دیدم که بچه ها اطلاعی ازش ندارن، فلذا تصمیم گرفتم این رشتو رو بنویسم.
اولش بگم این نخبه، اون نخبهای که فکر میکنید، نیست :)
و
۱/
تازه داره حالیم میشه چیکارم.
میچرخم و میچرخونم. سیارهم.
دیوونه کی بود؟
+ باید که «آنچه در سَر داری بنهی و آنچه بر تو آید از آن نجهی».
[مرداد ۰۳]
[تهران؛ تهران]
واقعا فرآیند لهجه گرفتن من خیلی جالبه. خراسان که بر میگردم بایدیفالت لهجهم مشهدی میشه، در برگشت از پاسگاه شریفآبادِ تهران که رد میشم، دوباره لهجه استاندارد بالا میاد :)
تابلو های معرق روی دیوار، مجموعه شعر و رمان های کتابخونه، راکت تنیس گوشه اتاق و و و ، همش نشون میده چقدر این مهدی اون مهدی ده سال پیش نیست.
گاهی دلم برای ورژن های قبلی تنگ میشه..
ای شهر تماشا برخیز
فردای رسیدن دور است
با خشک و ترت خواهی سوخت
شمشیر عدالت کور است
هله ای طالبان دنیا
هله ای غاصبان دین
چه شد آیین مردمی ها
عجب از کاسبان دین
- محرم ۱۴۰۳ ؛ یزد؛ هیئت شیخداد
گاها به اتفاق آدم هایی رو پیدا میکنم که مصادیقی از هنر دارن خواه عکاسی و شعر و ادبیات باشه، خواه چینشِ دُرُست واژگان کنار هم.
اینجور جاها انگار یه پناهگاهی برای روحم پیدا کرده باشم، شکر میکنم و جون میگیرم.
اومدیم این جلسه تحلیل DISC . از صبح داریم کاردستی درست میکنیم :) و خب دو تا اصطلاحِ روان که یاد میگیری سریع میخوای همه رو تو ذهنت دستهبندی کنی!
روانشناسی هم باحاله واقعا :))
اومدم شرکت بحث غذا های خراسان شد، منم گفتم یه غذای نسبتا اعیونی داریم به نام «فتیر مَسکه». در همون لحظه یهو با تمام وجود دلم برای خراسان و غذا هاش تنگ شد.
لعنت به این تهران!
همه چی داره و هیچی نداره…
از فرط خواب چراغ ها را دوتا میبینم. اسنپی با پرایدی که تنها نامِ پراید را یدک میکشد، با تمام سرعت میتازد و سرعتگیر ها به هیچ جایش نیستند. در ماشین بغلی، بچهای سرش را بیرون آورده و ادابازی. توانم را متمرکز میکنم ادایی تحویل بدهم و همان لحظه زیرلب تلنگر میزنم، نخواب.
- مقطع-
انگار مغزم مستقل از جمجمهست، با هر تکان سه بار دور خودش میچرخد. خانوم پرستار میگفت رگت پیدا نمیشود، سه بار سوزن زد؛ میخواستم بگویم شما هم مث جا شدهاید. هر بیلیاقتی کار دیگران است، ولی خب نگفتم. با مردم نمی شود دعوا گرفت. خنده های بانمکش را هم نمیخواستم خراب کنم..
_مقطع_
مردی سر کوچه یجور عجیبی بهم نگاه میکنه. الان فک کردم دیدم حق داره.
یه روز با یه کوله ۷۰ لیتری و لباس کوه، روز دیگه کتوشلوار، روز بعد تیپ اسپرت سرکار. یسری روز ها هم با شلوارک در حال دو D:
برگشتم گفتم «آره، من بوکسور بودم یه سال بوکس میکردم» و چیزی که یادم رفت بگم این بود که چند سال قبل بوکس میکردم :)
مربی ساعت ۸ رو معرفی کرد، گفت مربی تیم ملی بوده…
از سروران خواهشمندم دعا بفرمایید :)))
بلالی زغالهاش رو باد میده، چشمم
چند نفر بدمینتون باز میبینه، سرعت دویدن رو بیشتر میکنم. چند نفر پاشون رو تو آب گذاشتن و گذر عمر. کاپل هایی اینجا و اونجا نشستن. شب های لاله اعجابانگیزه واقعا.
هایده برای بار چندم تاکید میکنه که «زمونه رنگارنگه، شب و روزش یکی نیست…»
_مقطع_
یه رشته استوری از سیستان دارم میبینم.
دلم پر کشید برای چابهار، برای هیجانِ هیچهایک هاش، برای سادهدلی مردمانش، برای دَرَک و ساحل تکنخل، برای فیتوپلانکتون ها، برای باغات موز.
لعنتی دلم خیلی تنگ جنوبه…