LiliBeth Profile Banner
LiliBeth Profile
LiliBeth

@lilibethtobe

21,553
Followers
316
Following
1,658
Media
34,395
Statuses

اینجا دفترچهٔ خاطرات منه. از زندگیم، احساساتم و هرچیزی که بهش فکر میکنم؛ مینویسم. به #زندگی‌شگفت‌انگیز‌من خوش آمدید.

Wonderland
Joined April 2011
Don't wanna be here? Send us removal request.
Pinned Tweet
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
دوستان عزیزم، در این مدتی که قصه زندگیم رو مینویسم،خیلی از دوستانی که تازه با من همراه شده‌اند،در پیدا کردن شروع نوشته هایم مشکل داشتند.بنابراین تصمیم گرفتم آنها رو به ترتیب نگارش در این لیست براتون مرتب کنم.فقط لازم میدونم که بگم از اونجایی که دلی مینویسم و این خاطرات مربوط
121
32
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
به بچه‌م میگم؛«این چیه تو کشوی آشپزخونه؟» میگه؛«پریروز که با بچه‌ها رفتیم لب دریا، آبجو خوردیم و سیگار کشیدیم.بچه‌ها میخواستن فندک رو بندازن دور.چون هر کی میبرد خونه،احتمالاً کُشته میشد.من گفتم حیفه‌،پُره؛بیارم خونه.من که کشته نمیشم.» احساس‌ میکنم مسیرِ تربیت فرزند رو درست رفتم:)
Tweet media one
419
139
8K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 months
اون موقع‌ها، واسه فهمیدنش، خیلی کوچولو بودیم…
95
337
8K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 months
آخ جون دعوا: اون تخمه رِ بیارین😌
Tweet media one
81
28
8K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 months
«««««نظر شخصی»»»»»»: موی بلوند، به افرادیکه پوست سفید ندارند؛ نمیاد.
Tweet media one
464
35
7K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 months
شاید فکر کنید دارم چرت میگم، اما خدا شاهده عین واقعیته. از یه سنی به بعد، آدم حتی از روی رانندگی طرف هم میتونه بفهمه که یارو تایْپِش هست یا نیست.
116
142
6K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
عارضم خدمتتون که؛ آدم باسواد، اما بدونِ اعتماد به نفس،قطعاً به هیچ‌جا نمیرسه. اما احتمالش هست که آدمِ بی‌سواد، با اعتماد به نفسِ بالا، به خیلی جاها برسه.
42
156
5K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
پریشب پسرم با دوستاش رفته بودند دیسکو و تا صبح، حسابی زده بودند رقصیده بودند و کیف کرده بودند. دَم‌‌دمای صبح اومد خونه و خوابید تا بعد از ظهر حدودای ساعتِ دو سه. بیدار که شد، اومد نشست کنارم و تو گوشیش، تمام عکس‌ها و فیلماشونو نشونم داد و برام تعریف کرد که چِکارا کردند و چقدر/۱
255
121
4K
@lilibethtobe
LiliBeth
6 months
آبروم رفت😩 با دوستم رفته بودیم خرید. برای شام اومدیم سوار آسانسور بشیم که بریم رستوران، یه آقای خوشتیپ و خوش‌هیکل بعد از ما وارد شد. ما هم در حال هرهر و کِرکِر. قیافهٔ طرف هم بور و خارجی‌طور. دوستم برگشت گفت جوون چه خوبه. منم گفتم آره اووف. و همینجور که داشتم از بالا به پایین
105
10
4K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
چرا یکی باید بچهٔ پنج ساله‌اش رو صدا کنه«آقا سید محمد جواد جان»؟!؟
137
25
4K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 years
اولش از اونجایی شروع شد که از خریدن خوراکیهای خارجی و چیزایی که هوس میکردیم زدیم و گفتیم عیب نداره. بعد کم‌کم جای پنج قلم میوهٔ نوبرونه، چهار قلم خریدیم و گفتیم عیب نداره.بعد یه مدت فقط تونستیم یه مدل بخریم و گفتیم عیب نداره. بعد دور میوه‌فروشی رو‌خط کشیدیم و کلاً رفتیم/۱
33
478
3K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
طرف نوشته لابد فردا براش(برای پسرم) کاندوم هم میخری!(با ایموجی خنده) راستش ما باهم راجع به سکس و اصول بهداشتی که حتماً باید رعایت شه حرف میزنیم و خب استفاده از کاندوم مهمترینشه.و اینکه آره، اگه تو لیست خریدمون باشه، چرا که نه.چه مشکلی داره که براش بخرم؟ چرا انقدر براتون عجیبه۱/۲
Tweet media one
154
40
3K
@lilibethtobe
LiliBeth
6 months
براَندازش می‌کردم، گفتم؛ ولی دادش میری باشگاه یکمم پا بزن. شبیه انبردست شدی. و داداشمون برگشت بهم گفت چشم! 😭😭😭😭😭😭
37
1
3K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
راجع به این ژانر خاطره از پدر؛۲۰ سالم بود که بعد از روزها جنگ و جدل،پدرم گفت ما تو خانواده مون تاحالا کسی رو نداشتیم که جدا بشه اگه بخوای جدا شی من دیگه دختری ندارم.منم تصمیم گرفتم جدا شم و الان ۱۷ ساله که پدر و مادر ندارم.این خاطره و اون صحنه و حرفهای پدرم هرگز از ذهنم پاک نمیشه
89
13
3K
@lilibethtobe
LiliBeth
10 months
درسهایی که از این زندگی گرفتم: -زندگی ناعادلانه است. -کارما وجود نداره. -شما هرگز متوجه کثافت و پستی درون آدمها نخواهید شد؛مگر زمانی که اونها رو به لبهٔ پرتگاه ارتباطتون بکشونید و از شما کاملاً قطع امید کنند. -اون چیزی که آدمها تو عصبانیت میگن حرفای دلشونه.نه اون حرفایی که موقع/۱
66
217
3K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
فردا تولد مامانمه. مادری که بیشتر از ده سال، از آخرین دیدارمون میگذره. همون دیداری که آخر، با کمکِ حراست بیمارستان و دخالتِ پلیس ۱۱۰ تموم شد. همون دیداری که اومده بود بالا سرِ تخت بچهٔ مریضم، گوشی زیر گوشش بود و داشت برای مجید(همسر سابقم) که درست یک‌ ساعت قبلش منو به باد کتک۱/۶
Tweet media one
163
34
3K
@lilibethtobe
LiliBeth
7 months
@IranIntl خانومی که برای کمک اومدی و گوشی رو از دستش گرفتی و بردی دمت گرم. شیر مادر حلالت👏🏻👏🏻
15
30
3K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 years
دوستم یه حرف جالبی زد که بنظر منم درسته. گفت؛«بعد از چند سال دوستی،آدم توقع داره که رابطه، وارد یه لِوِل بالاتری بشه.» منظور اصلاً ازدواج و یا خرج کردن و .. نیست.منظور اینکه طرف رابطه رو علنی کنه.به دوستاش و به خانواده‌اش دختر رو معرفی کنه.تو مهمونیها و مراسمها باهم دیگه شرکت کنن
65
83
3K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 years
سربسته بگم؛آب دستتونه بذارید زمین، بریدairfryer(سرخ کن بدون روغن/هواپز/اِیرفرایر) بخرید. معجزست.یعنی کار و زحمت آشپزی بی اغراق میشه یک دهم! پ.ن۱: نتیجه‌ای که در عکس مشاهده میکنید،بعد از ۴۰ دقیقه پخت حاصل شده. پ.ن۲:بله توش کامل پخته و آبداره. پ.ن۳:غذا پختید و آشپزخونه تمیز مونده!
Tweet media one
Tweet media two
Tweet media three
134
43
3K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 years
اینایی که یه شوهر خیلی پولدار دارند، بعد کارشون تو زندگی اینه که راه برن پول خرج کنن، خرید کنن، مهمونی برن، مهمونی بگیرن، آرایشگاه برن، مسافرت برن ، فکر و غصه هیچی رو هم نداشته باشن زندگیشون چه شکلیه؟همونا که نازشون خریدار داره و از گل نازکتر نمیشنون تا مبادا پوستشون چروک بشه…
218
78
3K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 years
من یبار رفتم دفتر فنی تو تجریش کپی بگیرم؛ نیکی کریمی هم اونجا بود. کلی ذوق زده شدم و با خوشحالی و شوق سلام کردم. اونم که چُس‌کُنِش تو برق بود، چپ‌چپ نگام کرد و با یه لب و دهن کج و کوله و یه ایششش غلیظ روشو برگردوند و رفت. آقا کپی گفت این همینه.مشتریمونه. اخلاق نداره. ناراحت نشو…
@hanie_hanie_
Hanie🐾
2 years
نزدیک‌ترین آشنایی یا نسبت فامیلیتون با یه سلبریتی چیه؟
3K
99
3K
125
6
3K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
از زخمهای من یکی که نور وارد نشد. مال شما رو نمیدونم.
52
180
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
۱۷-۱۸ سال پیش، استادمون میگفت؛ «شماها خیلی خوشبختین که ساعت ۱۰ صبح، درحالیکه به موسیقی شوپن گوش میدین؛ رنگها رو روی پالتتون میذارید و غرق در خیال و بازی با رنگها میشید. یه روزی یاد این حرفم میفتید و میفهمید که چقدر خوشبخت بودین.» امروز رفته بودم خرید و تو جایی مثل شهر کتاب خودمون
21
23
3K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 months
جهت تلطیف فضا: اصلاً یادتونه «مورچه‌داره» رو؟:)))
49
135
3K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
امیدوارم این حرفی که میزنم؛باعث دلخوری کسانیکه به انتخاب خودشون حجاب دارن و آدم حسابی هستن؛ نشه. شما برای من به شخصه بسیار محترمید. خودم دوستان محجبهٔ زیادی دارم که بسیار نازنینن و درطول سالها دوستی، هرگز به اعتقادات هم کاری نداشتیم. من با هربار متروسواری(!)‌ با طیف گسترده‌ای/۱
Tweet media one
1
87
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
بچه‌م زنگ زده با یه صدای آروم و نگران میگه؛«سلام مامان. خوبی؟» -خوبم. کجایی؟ چرا آروم حرف میزنی؟ +بیمارستانم. یچیزی شده؟ -[با وحشت]بیمارستان؟!؟ چی شده؟!؟ +نازلی حامله است. اومدیم بیمارستان. -زهرمار. ترسیدم نکبت. شرط بَستی به من زنگ بزنی اینو بگی؟ +[با عصبانیت]ای بابا. مادر من۱/۳
37
10
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 months
راستش من بعید میدونم این پسرهٔ جُعَلّق که راجع به اون دختره شِر و وِر گفته و گُه زیادی خورده(همون که میگه مگه طرف داداش و پسرعمه و پسرعمو نداره تا گیسش رو بگیرن و با لگد فلان کنن و بیسار)، مجانی این کار رو کرده باشه. نشون به اون نشون که چند وقت پیش هم یه کون‌نَشور دیگه‌ای تو
Tweet media one
Tweet media two
46
63
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
چقدر کُل پکیجِ این تیپ، حال منو بد میکنه. ترکیب روسری بزرگ با طرح‌های شلوغ، گُلْ‌دُرشت و اَجَق وجق که به این سبک بسته میشه. انگشتر عقیق. آستینی که برای پوشش دست بصورت بُلْد و مسخره بیرون میزنه. اون مانتو یا عبایای سیاه با اون جنسش که اغلب، حداقل، یکی دو جاش خاک و خُلیه و اون
Tweet media one
412
74
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
مجید جان سلام امروز که برات می‌نویسم،دهمین سالگرد آزادی و رها شدنم از تو و زندگی نکبت‌باریست که روزی برام ساخته بودی.من امروز خیلی خوشحالم.به مناسبت این روزِ فرخنده، لباسِ خوب پوشیدم، ماتیک قرمزم رو به لبهام زدم و با آهنگ شادی رقصیدم.بَزم کوچکم رو با پای سیب خوشمزه‌ای که به/۱
66
18
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
و هنووووز ترجیحتون اینه که غرایض آدمها سرکوب بشه و ازش حرفی زده نشه! من اصلاً دوست ندارم که پسرم تو این زمینه نادون باشه و از نادونی، بلایی سر خودش و پارتنرش بیاد! ترجیح میدم هرچی بلدم یادش بدم.بنظرم این وظیفهٔ منِ والد در قبال بچه‌م است!!! پ.ن:خیالتون راحت کاندوم داره!۲/۲
17
9
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
چند روز دیگه تولد آرشه.و امسال بعد از نه سال، اولین سالیه که دیگه روزها رو برای تولدش نِمیشمُرَم و هر روز بهش نمیگم که انقدر به تولدت مونده. صبح که نشسته بودم و عکسای قدیمیمون رو نگاه میکردم؛ دیدم که چقدر دلم برای دخترِ عاشقِ توی عکس تنگ شده.چقدر از خودِ اون روزهام فاصله گرفتم./۱
Tweet media one
107
24
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 years
+مامان من میخوام مستقل بشم. -عالیه پسرم. فقط من الان دستم اونقدر باز نیست که بتونم برات خونه بگیرم. +نه خودم میگیرم. کار میکنم. -خیلی هم عالیه. من چقدر دلم برات تنگ میشه وقتی بری. +هر هفته میبینیم همو بابا. -باشه. پس خیلی خوبه. [من میرم سر خیابون خرید کنم. کلاً ۴۵ دقیق بیشتر
26
8
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
از فردای روز عروسی فهمیده بودم که بهم خیانت میکنه.یا حتی شاید وقتی تو انجام سور و سات عروسی بودیم.خیلی سنم کم بود. خرداد همون سال پیش دانشگاهیم تموم شده بود.اولش باور نمیکردم یا شاید خودم رو گول میزدم.فکر میکردم اینجوری نیست.یا شایدم پذیرفته بودم که بهر حال من ازدواج کردم و /۱
79
8
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 years
امشب، اولین شبیه که تو خونهٔ خودم، تو مملکتی که مال من نیست؛ میخوابم. ترکیب غم‌انگیزیه.نه؟ خونهٔ خودم؛ تو مملکتی که مال من نیست! [اشکام سرازیر میشه] این خونه خالیه. ما امشب، با چند تا چمدون، دو تا تشک، دو تا بالش و یه پتوی دونفره اومدیم توش. برام حس خیلی عجیبیه./۱
Tweet media one
53
12
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
کادوی تولدم🥲 از طرف پسرجون🥹 میگم گوشی خودتو(۱۳ یا ۱۴ ئه فکر کنم.) بده به من. اینو تو بردار. میگه وااا نه. کادو خریدم براتااا. بعدم شما ۱ ترا دلت میخواست داشته باشی که هی داغ نشه🥲 دارم میپوشم بریم بغداد. جشن بگیریم.😍🥹
Tweet media one
Tweet media two
89
2
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
نکن که چون شب قبل خوش‌گذروندی؛ دیگه نباید امشب خوش‌بگذرونی. برای خوش‌گذرونی تو این روزات، لحظه‌ای تَعَلُّل نکن که جون و انرژیِ این سن، فقط مختصِ همین سِنِّه و بعداً، دیگه ازش هیچ خبری نیست.اون حالی که الان میتونی بکنی رو پنج سال دیگه نمیتونی بکنی. خلاصه که دیشب هم رفت صفا…/پایان
44
13
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
نازلی‌جون(دوست‌دختر پسرم)پیام داده که از ایران چیزی لازم دارید براتون بگیرم بیارم؟ گفتم اگه زحمتت نیست دو تا بسته قرصه که برام گرفتن.اگه اشکالی نداره بگم بیارن دم خونه تحویل بدن،تا برام بیاری. به پسرم گفته مامانت اون بار گفته بودند کلی خوراکی از ایران میخوان.پس چرا نمیگن به من؟
23
5
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
زنه زنگ زد بهم که؛ -سلام لی‌لی جون خوبی؟من همین الان نزدیک خونه‌تونم.میخواستم بیام یه سر خونه‌تون،ببینمت. من:شما لطف دارید و برای من بسیار محترم هستید.اما من نمیتونم تو خونه‌م در خدمتتون باشم. اگه دوست داشتید؛میتونیم از قبل،یه روز رو هماهنگ کنیم و بیرون باهم قهوه بخوریم. قهر کرد!
70
21
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
صبح با صدای ریز ریز خندهٔ پسرجون بیدار شدم. رفتم تو اتاقش؛ میگم با کی داری سر صبحی حرف میزنی؟ میگه با یه خانومِ خوشگل. گفتم به خانومِ خوشگل بگو مامانم برات بوس میفرسته. میدونید،برخلاف نگرانیهای من که بیشترش تحت تأثیرِ باورِ غلط عمومی، از بچه‌های طلاق بود؛ میبینم که پسرم خیلی۱/۴
36
16
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
کسانیکه تجربه مشاجرات خانوادگی رو داشتند(منظورم مشاجره منجر به زد و خورد است)حتما میدونند که پلیس۱۱۰چه برخوردی میکند.یکی از چندین بار تجربه ای که داشتم رو براتون میگم.در یکی از دعواهایی که داشتیم،ایشون اقدام به کتک زدن من کرده بود.علاوه بر کتک زدن هر کدوم از وسایل /۱
133
29
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
بچه‌م با باباش دعواش شده و صدای مجید روی اسپیکره. به پسرم میگه؛ -پسر یه دقه صبر کن من به شما عرض کنم. +صبر نمیکنم پدر من. شما فقط داری به من طول میکنی. [نباید میخندیدم:))))]
20
9
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
مادرم برای جلوگیری از طلاق دست رو نقطه ضعف من یعنی بچه ام گذاشته بود.به هر روش ممکن تلاش میکرد بچه ام رو ازم بگیره و کاری کنه که نتونم حضانت پسرم رو بگیرم.میگفت این بچه است و نمیتونه بچه بزرگ‌کنه. میره شوهر میکنه، خلاصه که تلاش میکرد دادگاه حضانت رو به من نده.با اینکه وکیلم بهم/۱
65
5
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
4 months
دوستان عنایت داشته باشید که پِت مردم، اسباب‌بازی و وسیلهٔ سرگرمی فرزند دلبند شما نیست. نشسته بودم توی کافه، داشتم قهوه میخوردم و چیل می‌کردم که یه خانومی با بچهٔ(دو، سه سالهٔ) توی کالسکه‌ش، اومد و نشست درست میز کنار من. تا اینجا همه‌چی عادیه. شروع کرد به بچه‌ش، بچهٔ من رو نشون
404
18
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
۱۹سال پیش در چنین روزی،با هزاران امید و آرزو ازدواج کردم.شبش تا صبح از هیجان نخوابیدم.همین ساعتهای صبح به آرایشگاه رفتم که تا ظهر حاضر باشم و به عکاسی برسیم.آخه اون موقع‌ها، مراسم فرمالیته مد نبود.وقتی به سمت باغی که جشن عروسی رو توش گرفته بود،میرفتیم؛بهم گفت هر اتفاقی که افتاد/۱
64
5
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
راستی،یکی دیگه از سختیهایِ مضاعفِ بچه بزرگ کردن در ایران،نسبت به خارج، اینه که باید به بچه یاد بدی،یه سری چیزهایی که تو مدرسه بهش یاد میدن دروغه و در واقعیت اینجوری نیست! همزمان،هم بهش یاد میدی که دروغ گفتن کار بدیه،هم اگه فلان سوال رو تو مدرسه ازش پرسیدن چه دروغی بگه! زیبا نیست؟
21
47
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
9 months
به پسره گفتم بنظرت زشته برم ببینم خانومِ واحد روبرویی،قابلمه مسی داره یا نه؟ گفت؛ مادر من. اون دافه. قابلمه مسی چه میدونه چیه. اون تهِ تهش بتونه یه تخم‌مرغ آب‌پز کنه. گفتم؛ چه ربطی داره. مگه من داف نیستم؟خیلیم خوب میدونم قابلمه مسی چیه. یکم با بهت نگام کرد و گفت؛ نه خب. دافای
23
2
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
از معیارهاتون هرگز کوتاه نیاید. حتی اگه لازم شد، اونها رو با صدای بلند و واضح بیان کنید.چون؛ -هیچ‌کس قرار نیست بخاطر ازخودگذشتگیتون، بهتون کاپِ اخلاق بده. -هیچ‌کس قرار نیست ازتون قدردانی کنه. همه آخرش می‌گَن؛ می‌خواستی نکنی. -هیچ‌کس(حتی نزدیک‌ترین ‌و عزیزترین افراد بهتون)/۱
30
109
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
گاهی اوقات با خودم فکر میکنم آرش، بعد از بهم‌زدن با دوست‌دخترش بود که تازه من رو جدی گرفت. تا قبلش، انگار براش نقش بَک‌آپ رو بازی میکردم. تعجب میکنم که اگه واقعاً به دوست‌دخترش علاقه داشت و حتی تا این مرحله پیش رفته بود که میگفت؛«حاضرم برم بگیرمش!» چرا باید کسی/۱
Tweet media one
266
14
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
بشی؛ نه دیگه حوصلهٔ کسی رو داری، نه جونِ این ‌کارها رو. تو این روزات، انقدررر برای خودت خاطرات خوب با رفیقات بساز؛ که یادآوریش، ذخیرهٔ کافی برای یه عُمرْ آوردنِ لبخند روی لبهات باشه. تو از چند صباح دیگه، فرصت نداری سَرِتو بخارونی. پس تا میتونی از امروزت استفاده کن. هیچ‌وقت فکر/۵
2
5
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
اگه شما هم مثل من کسی هستید که از کلهٔ صبح برای یه لقمه نون حلال در حال دویدنه و وقتش برای آشپزی خیلی کمه، این راه جوابه👇🏻 هروقت فرصت داشتید،یه مقدار زیادی سیر رو له کنید؛ حالا یا تو آسیاب یا با همین سیر له‌کن دستیا.بعد روش روغن زیتون بریزید و بذارید یخچال.(مثلاً اندازهٔ یه/۱
Tweet media one
68
51
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 years
صبح کار اداری داشتیم؛ رفتم دمِ مدرسهٔ پسرم که باهم بریم و کارمون رو انجام بدیم. بعدش گفتم بیا بریم نهار بخوریم. چُس کرد که نمیام. اومدیم خونه من غذایی که قدِ یه نفر داشتیم رو گرم کردم بخورم.اونم برای خودش برگر سفارش داد.وایسادم غذاش بیاد باهم بخوریم که دیدیم کنسل شده.۱/۲
69
4
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
به بچه‌م میگم؛«هر موقع خواستی با یه خانوم خوشگل بری بیرون؛چک کن که اتو مو رو از برق کشیده باشه.» میگه؛«اووو مامی، حالا کو تا ما بخوایم با نازلی یجا زندگی کنیم.» گفتم؛«منظورم خودم بود بچه جون🥲یعنی من انقدر زود از ردهٔ خانومای خوشگل خارج شدم؟!🥺»
Tweet media one
87
6
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
وقتی شوهری ،همسر و فرزندش رو کتک میزنه، پلیس میاد اما دخالتی نمیکنه! خلاصه مواظب جون خودتون و بچه هاتون باشید اگر با آدم بیمار زندگی میکنید.چراکه متاسفانه در عمل پلیس اقدام موثری نمیکند./پایان #زندگی‌شگفت‌انگیز‌من
48
7
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
زور تلاش میکرد من رو از خونه بیرون کنه.با اینکه دیگه پسرم مردی شده و دیگه اونه که هوای من رو داره، هرگز این صحنه و اون ضجه هایی که زدم رو یادم نمیره/پایان
26
3
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
تنهام. بیا بریم کلاب. پسر جون یه نگاهِ دودِلْ‌طوری بهم کرد که یعنی دیشب رفتم، امشبم برم؟ با سرم تندتند بهش اشاره کردم که آره حتمااا برو. چرا نری؟ چه ربطی به دیشب داره؟ تلفن رو که قطع کرد؛ بهش گفتم ببین، تااا میتونی از این روزات و از این سِنّت لذت ببر. فردا که هم‌سنِ الانِ من/۴
3
4
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 years
مرتیکه مجید برگشته به پسرم گفته؛«حواست باشه، دوستیت با این دختره(ادبیاتو فقط!) بیشتر از یک هفته طول نکشه. سریع ولش کن برو سراغ بعدی! اگه زنا رو جدی بگیری آویزونت میشن و اون موقع گرفتار میشی. یا باید پول خرجشون کنی یا باید بگیریشون.» بچمم برگشته بهش گفته؛«بابا من اگر فقط۱/۳
10
6
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
میخوابیدم و باهم درددل میکردیم.۹ ماه بالاخره هر جور بود گذشت و من پسرم رو دنیا آوردم.با بدنیا آوردنش انگار بزرگ شدم.انگار تصمیم گرفتم بزرگ شم.تصمیم‌گرفتم برای محافظت از اون هم شده بزرگ شم./پایان #زندگی‌شگفت‌انگیز‌من
28
1
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
بهشون حال داده. دستش تاول زده بود. پرسیدم چی شدی؟ گفت داشتیم با بچه‌ها سیگار میکشیدیم که سیگارِ یکی از دستش افتاد. من اومدم تو هوا بگیرمش که دستِ خودم سوخت. از خنده غش کرده بودم که مگه شماها چقدر مست بودین که همچین حرکتِ مُحَیِّرالعقولی رو زدی مادر؟ گفت مامان درسی که دیشب گرفتم/۲
3
1
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
یادمه زود بچه دار شدنمون رو بعنوان یکی از خواسته هاش تو خاستگاری مطرح کرده بود.بعد از اومدن پسرمون اما،هیچ تغییری دَرِش ندیدم.کماکان با«ت»رابطه داشت.بیشتر وقت ها رو تو خونه پدری«ت» و با او و خانواده اش میگذروند.شبها بندرت به خونه میومد.اون زمان من در خانه مادرشوهرم و با اونها/۱
73
4
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
بعد از طلاقم، مامانم دوره افتاده بود تو فک‌وفامیل و دوست و آشنا؛ و پشت سر من تا می‌تونست صفحه می‌گذاشت.به خیال خودش، اینجوری می‌خواست آدمها رو از داشتنِ ارتباط با من بترسونه. نقشه‌اش این بود که من تنها بشم و از سرِ تنهایی مجبور به رفت‌و آمد با خودش بشم./۱
65
8
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
9 months
زنگ زدم مدرسه واسه گرفتن مدرک دیپلم بچه‌م.طرف بعد از شمردن مراحل هفت خانی که برای آزادسازی(!) مدرک لازمه، برگشت گفت؛ اون موقع پدرشون میتونن تشریف بیارن و ما مدرک رو به فقط به ایشون میدیم. اینجا بود که اون روی اژدهای من بعد از مدت‌ها بیرون اومد و آنچنان طرف رو از پای تلفن شستم که
29
8
2K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
اطمینان میداد که تا وقتی پدر و مادر کودک هستند،اولویت حضانت با اونهاست نه پدر بزرگ و مادربزرگ چه پدری چه مادری و دیگر افراد.اما من وحشت داشتم که جگر گوشه ام رو ازم بگیرند.یادمه پسرکوچولوم که فقط چند ماهش بود تو بغل برادرم بود و من با گریه التماس میکردم بچه ام رو بدین و مادرم به/۲
3
1
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
این بود که هیچ‌وقت با روسها وودکا نخورم. نامردا عین آب‌معدنی میرن بالا و هیچیشونم نمیشه. عصری کلاسش رو که رفت؛ اون دوستش که من گاه‌گُداری براش غذا میدادم زنگ زد که فردا مامان بابام دارند میان اینجا که بریم شهر***(جایی که دانشگاه قبول شده)تا برام خونه بگیرند. امشب شب آخریه که/۳
3
1
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
صبح با پسرجون سوار آسانسور شدیم. دوتا آقای خیلی خارجی تو یه طبقهٔ دیگه وسط راه سوار شدند.خوش‌تیپ… ماااه🤌🏻 یکیشون ازم سؤال پرسید. منم خووشحااال با نیش باز داشتم جواب میدادم که یهو پسرجون وسطش گفت مامی.. فلان… اون دوتا آقای خوشتیپو میگی؛😳 منو میگی😑زیر لب میگم کوفتو مامیییی۱/۲
35
2
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 years
که با عزیزانمون داشتیم. زندگی همون سفرهایی بود که وقتی میرفتیم دلمون وا میشد. زندگی همون کاسهٔ آجیلِ روی میز بود که دور هم میخوردیم… آره، زندگی رو‌ ریزریز از دست دادیم. انگار که زندگی، آبی بود تو مشتمون که ریزریز از لای انگشتامون ریخت و ما نفهمیدیم…/پایان
9
32
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 months
عاشق اینجور آدم‌هام. آدم‌های بااعتماد به نفس، راحت… آدم‌هایی که خودشونن. ادا ندارن. آدم‌های واقعی….
24
17
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 years
آقا همونطور که مستحضرید ما دیشب با دوست‌دخترِ پسرمون(نازلی‌ جون)، مامانش و خواهرش شام رفتیم بیرون. خودِ نازلی‌جون رو که چند باری دیده بودم؛ اما مامان و خواهرِ کوچکترش رو برای بار اول بود که‌ میدیدم. نگم براتون که چقدر دوست‌داشتنی و صمیمی بودند. انگار نه انگار بار اولی هست که
44
3
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 years
و بنظر من وقتی کسی اینکار رو نمیکنه، احتمالاً نمیخواد مانعی برای رفتن به سمت موقعیتهای بهتر(!) سر راهش وجود داشته باشه. بنظرم این قوی‌ترین احتماله! یعنی میخواد بطور رسمی(!) و در دید عموم سینگل باقی بمونه و اگه دختر بهتری سر راهش اومد هم که دیگه بسم‌الله.
14
10
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
مادر من شاغل بود. از وقتی که یادم میاد؛ صبح با بابام می‌رفت سر کار و در خوشبینانه‌ترینِ حالت،ساعت ۶-۷ غروب میومد خونه.هروقت که از مدرسه به خونه میومدم، غذای خودم و برادرم رو گرم می‌کردم و باهم ناهار می‌خوردیم.تا وقتی که مامانم به خونه بیاد،«من» مامانِ خونه بودم.مشق‌هام رو/۱
47
17
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
نازلی‌جون(دوست‌دختر پسرم)اینا رو آورده میگه میشه تو فریزر شما جاساز کنم؟مامانم گفته یه ذره فریزره،با این چیزا پرش نکن. گفتم آره قربونت برم بذار فقط میشه منم به انبارت ناخونک برنم؟ میگه آره.مال من و شما نداره که.من این همه از لواشکهای شما همیشه میخورم! دارم میرم جاسازمو عوض کنم😅
Tweet media one
18
2
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
حالا که بحث کنکور داغه منم براتون از شب اعلام نتایج بگم. روزی که نتایج اعلام شد، من،دختر نوزده ساله‌ای بودم که تقریباً دو سه ماهه باردار بود و داشت تو خونهٔ مادرشوهرش، با قوم ظالمین زندگی میکرد. اون روز هم مثل اغلب روزها، خونه پر از تیر طایفهٔ شوهرِ سابق بود. مَرداشون دور هم/۱
Tweet media one
36
3
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
اوا🤩 همون خانوم خوشگله که تو عروسی هانیه و علی بود. اینبار تو تولد صدف طاهریان😍
89
13
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 years
هوا آلوده شد گفتیم عیب نداره…. گفتیم عیب نداره غافل از اینکه زندگی، چیزی نبود بجز همینایی که ریزریز حذفشون کردیم. زندگی همون ذوقِ خوردن میوهٔ نوبری بود که دیگه از پسِ خریدش برنیومدیم. زندگی ذوق خریدن و پوشیدن لباس نو بود که بی‌خیالش شدیم. زندگی همون مهمونی‌ها و دورهمی‌هایی بود/۴
2
33
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
از دوران حاملگیم رو خونه ۲ تا از دوستان خانوادگیمون گذروندم.میگفتم میخوام جدا بشم .اونم میگفت بچه رو باید بندازی.چقدر الان که دارم اینها رو تعریف میکنم اون صحنه ها برام زنده شد.اون ۲ تا خانواده،اون روزها و شبها.من میترسیدم که بچه ام رو بندازم.بجز ترس دوست هم نداشتم بندازم.گفتم /۳
1
0
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
وظیفه با موتور اومده در خونه و میگه شما نزاع خانوادگی گزارش کردید!! حتما از بین کسانی که این توییت رو میخونند افرادی هستند که تجربه مشابه دارند و حرفهای من رو تایید میکنند.بعداً که در مورد دیر آمدن پلیس از وکیلم سوال کردم پاسخ دادند که پلیس در نزاع های خانوادگی دخالتی نمیکنه/۶
3
2
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
زندگی همینه و باید بسازم.اما بعد از اینکه پسرم رو حامله شدم فشار روحی این‌ خیانت ها باعث شروع جنگ و جدل ها شد.یادمه یکبار تو یک دعوای وحشتناک که کلی از وسایل خونه رو شکوند با چاقو آشپزخونه دنبالم افتاد.تو کوچه با چاقو می دوید و بقیه سعی میکردند جلوش رو بگیرند.یادمه بخش زیادی/۲
1
1
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 years
امروز پسرم دوز سوم «واکسن گارداسیل»‌ـش رو هم زد و من خیالم راحت شد. اینکار رو هم بخاطر پسرم و هم بخاطر پارتنرش کردم. بنظرم زدن این واکسن، باتوجه به سونامیHPV از نون شب هم واجب‌تره. سَرِ جدّتون، بخاطر خودتون هم که شده، در زدنش کوتاهی نکنید و خودتون و بقیه رو گرفتار نکنید. مرسی
27
30
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
چی میشه یبار نفهمی؟! برام عجیبه که پسرم خیال میکنه من از شکم ننه‌ام همینجوری پیر و خسته درومدم و هیچوقت جوون نبودم! بابا بچه‌جون ما هم یه روزی واسه خودمون کسی بودیم. جوون بودیم.تیز و بز بودیم. زبل بودیم. الانمونو نبین بازنشست شدیم. پ.ن:ظاهراً داشتن جرأت حقیقت بازی میکردن. که۲/۳
2
0
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 years
سراغ بازار روز و گفتیم عیب نداره. بعد، از خیرِ چندبار لباس خریدن در سال گذشتیم و به همون یه بارِش قناعت کردیم تا مبادا از پسِ پرداخت شهریهٔ مدرسهٔ بچه و کلاسهاش وا بمونیم و گفتیم عیب نداره. شهریه و پول سرویس مدرسه زیاد شد و اینبار از مسافرت‌هامون زدیم و گفتیم عیب نداره./۲
1
24
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
چند ماه پیش که دیگه واسه بارهای آخر بحثمون می‌شد،یه جا برگشتم بهش گفتم؛«بابا من ۹ ساله منتظر تواَم. ۹ سااااال، همه کار کردم؛ همه چیو امتحان کردم؛ تا بتونیم باهم باشیم.تو میدونستی که من آدمِ ازدواج نیستم. هیچ‌وقتم ازت نخواستم که بیای و منو بگیری.تو می‌دونستی که من آدمِ مستقلیم.۱/۹
Tweet media one
44
16
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
7 months
انقدر دلم میخواست میتونستم گیس تک‌تک زنهایی که زیر پست یکتا ناصر دارند گه میخورند و شماتتش میکنند رو بگیرم بکشم و انقدر بزنمشون تا صدای سگ بدهند. مردا رو کار ندارما. فقط زنها.خیلیی کثافتند اینجور زنها. خیلییی. نَجِسند. اینا همونایی‌اند که واسه چندرغاز، توالت عمومی هر نَری هستند.
29
16
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
گرفته بود؛ از حال پسرم گزارش میداد. پرستارها با دلسوزی بهم میگفتند؛«چه مادرشوهر وحشتناکی داری. خدا به دادت برسه» و هرگز نمیدونستند که این زن، مادر شوهرم نیست. مادرمه! بمناسبت تولدش یادش کردم. یادم افتاد که چقدر ازش متنفر بودم و هستم. چقدر بی‌مهری‌هاش، رفتارهای غلطش، تمام فرق۲/۶
1
2
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
بچه ام رو نگه میدارم و اون اصرار که باید بندازی.وساطت های اون دوتا خانواده و جلسات زیادی که باهاش میگذاشتند تا میونه رو بگیرند و آشتیمون بدهند رو به وضوح یادمه.ترس اون روزها رو خیلی خوب یادمه.خیلی بچه بودم.خیلی زیاد.یادمه دختر یکی از این دو خانواده هم سن من بود.شبها تو اتاق اون/۴
3
0
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
گذاشتن‌هاش بین من و برادرم، باعث شد که تو زندگیم ضربه بخورم. همیشه با خودم فکر میکنم که اگه بجای اون عفریته، مادر عاقل و مهربونی داشتم، مطمئناً زندگیم از هر لحاظ، جور دیگه‌ای رقم میخورد و با این کسی که الان هستم فرسنگها فاصله داشتم. خیلی از آسیب‌هایی که تو زندگیم دیدم و۳/۶
3
2
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
سوار ماشینش شدم. دیدن دوباره‌‌اش و بودن در کنارش، تمام استرسی که داشتم رو از بین برد. احساس میکردم اونهمه انتظاری که در این مدت کشیده بودم، اونهمه بی‌قراری و غم و غصه‌ای که از سَرِ شَکِّ بهش تحمل کرده‌ بودم؛ همه و همه، ارزشش رو داشت. من همین آدم رو میخواستم. من این مرد رو دوست/۱
Tweet media one
110
7
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
4 months
این توییت، صرفاً جهت تلطیف فضای تایملاین زده شده و ارزش مادی یا معنوی دیگری ندارد.
58
53
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
چه میدونستم چی در انتظارمه؟چه میدونستم مجید،صبح فردا بجای اینکه کنار من از خواب بیدار بشه، کنار توران خواهد بود؟/پا��ان #زندگی‌شگفت‌انگیز‌من
23
0
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
و هرکس هرچیزی که گفت فقط لبخند میزنی.اون موقع منظورش رو نفهمیدم. اما الان با خودم میگم شاید از اومدن توران و بهم خوردن جشن میترسیده. باری،عروسی به خیر و خوشی برگزار شد و من در کل مراسم یک عروسِ کوچکِ خوشحال و خوشبخت بودم.همه دنیا در نظرم شاد و رنگی بود./۲
6
0
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 years
سخت‌تر شد و بالاجبار از مهمونیامون و رفت‌وآمدهامون زدیم و گفتیم عیب نداره. آجیل کم خریدیم و گفتیم عیب نداره. اصلاً نخریدیم و گفتیم عیب نداره. مواد غذایی همه آلوده شد؛ میوه‌ها مزهٔ آب میداد،گفتیم عیب نداره. مرغ و گوشت مزهٔ هرچیزی میداد اِلّا مرغ و گوشت و گفتیم عیب نداره./۳
1
23
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
خونه مثل گلدون،اتو،ظروف روی میز و...رو به سمت سر من پرتاب میکرد و خوشبختانه به هدف نمیخورد.بخاطر مشت زدن به صورتم و بینیم صورتم کبود و خون از بینیم جاری شده بود.انقدر ضربه به سرم با مشت کوبیده بود که سرم گیج میرفت.در این حین پسر کوچکم برای دفاع از من به سمت ما اومد که /۲
2
1
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
8 months
آیا نه غذا دارین و نه حال پختنش رو؟ این رشتو برای شماست. این یکی از غذاهای فوری‌ و فوتی خونهٔ ماست که بهش میگیم «جوجه‌کباب ماهیتابه‌ای» پیاز‌ها رو درشت درشت خرد کنید. تو ماهیتابه بریزید و تفت بدید.
Tweet media one
85
29
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
البته من نمیدونم چجوریه بازیش. میپرسه از کجا میفهمی چرت میگم؟ میگم من اگه بعد ۱۸ سال بزرگ کردن تو، ندونم چکاره‌ای و چی بزرگ کردم که باید سرمو بذارم بمیرم. هم تو زبل‌تر از این حرفایی، هم دوست‌دخترت عاقل‌تر از این حرفاست. دفعه بعد یچیزی بگو بگُنجه که ضایع نشی.۳/۳
4
0
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
همینطور دلیل بسیاری از رفتارهای غلط و واکنش‌های اشتباهم، ریشه در کودکیم و کمبود محبّتی داشت که از این «به اصطلاح مادر» نصیبم شد. نداشتن اعتماد به نفس و همواره به دنبال محبت گشتن، ثمرهٔ تمام بی‌توجهی‌ها، عدم ارتباط نزدیک و از همه مهمتر «دوست داشته ‌نشدن» از سمت مادرم بود.۴/۶
2
0
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
9 months
ترک مثه دافای ایران نیستن که. راستش حس میکنم شک داشت که من دافم. واسه همین از امشب، فقط بهش تخم‌مرغ آب‌پز میدم تا شَکِّش برطرف شه. آررره😏
13
1
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
دیشب که فیلمهای تولد اون خانومه(بهارک)رو میدیدم؛باخودم فکر میکردم چقدر کسائیکه شوهر پولداری دارند که واقعاً عاشقشونه خوشبختند. لطفاً نیاین بگین از ظاهر زندگی کسی،درونش رو قضاوت نکن. دیگه در این سن و بعد از اینهمه کون‌پارگی، با دیدن ظاهر میتونم تا حد قابل قبولی، درون رو حدس بزنم.
39
12
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
3 years
رو به همه جا میکوبید ما در یک مجتمع مسکونی ساکن هستیم که تعداد زیادی همسایه داریم و ساعتی هم که این اتفاق افتاد نصفه شب نبود.بلکه نزدیک ظهر بود.اما حتی یک نفر زنگ خونه ما رو با وجود فریاد های کمک کمک من نزد.بعد از اینکه از کتک زدن خسته شد به حیاط رفت و من بلافاصله به ۱۱۰ زنگ/۴
3
0
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
2 years
دانشگاه یه درس عمومی داشتیم به اسم “تاریخ اسلام”. اول ترم به دخترخالم گفتم؛«تو کتاب این درسو داری؟» گفت؛«آره. همون که جلدش سبزه؟» گفتم؛«آره آره خودشه. پس من نمیخرم.» استادش یه آخوندی بود که کللللل ترم فقط در خصوص اثبات اینکه «اسلام دین شمشیر نیست.» حرف زد. ۱/۳
34
9
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
مدرسهٔ بچه‌م، کلّه صبح، پیام دادند و نمرهٔ دو تا درسِ مدیریت و سبک زندگی(من تا امروز صبح، حتی نمیدونستم همچین درسی وجود داره!) و نگارش رو اعلام کردند. بیدار که شد گفتم این مدیریت زندگی چیه که ۱۴ شدی؟ چشماش گرد شد و قششششنگ خواب از سرش پرید. گفت مگه میشه؟ کو؟ ۲۰ شده بود.۱/۲
12
4
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
محبوبـ(سابق)ـم؛ امشب میتونستی کنارم باشی و بزنیم بسلامتی عشقمون. تو دنبال فردایی بودی که من از وجودش مطمئن نبودم.می‌دونی، نه تو و نه من و نه هیچ‌کس دیگه، نامهٔ محضری نداره که فردا رو میبینه. من اکثر شبها تنهام و به این فکر میکنم که کاش کمی تو هم به «زندگی در اکنون» اعتقاد داشتی…
Tweet media one
42
12
1K
@lilibethtobe
LiliBeth
1 year
بچه‌م وسایل دانشگاهشو خریده بوده و بعد که میخواسته بره تو مرکز خرید، برای کار دیگه‌ای،موقع رد شدن از ایکس‌ری؛ جلوشو میگیرن. داشت تعریف میکرد که سکیوریتی نگهش داشته که چرا انقدر تیغ و وسایل بُرَّنده همراهته. اینم کارت دانشجوییشو نشون میده که اینا وسایل درسمه و همین الان خریدمشون.
Tweet media one
20
11
1K