زندگی بعد کنکور من خود خود بهشت بود، تمام اون آزادی که نمیتونستم داشته باشم و پیدا کردم، سرکار رفتم و تونستم استقلال و بفهمم، دانشگاه بهم بهترین دوستای دنیارو و بهترین آدم و برای رابطه داشتن داد و خیلی خوشحالم که اون ایام گذشت.
تا قبل اینکه عاشق شی نمیفهمی زبان عشقت چیه تا جایی که یهو میبینی تمام چیزایی که بدت میومد برای یه نفر شده گرین فلگ، صبح تا شب تو کون طرفی و میخوای ببویی و بلیسی و بگازی مثلا من از بوسیده شدن متنفرم ولی جناب شما با تف غرقم کن:))))
اینکه یک سری نر پشمالو که سال به سال هیچ جاشونو شیو نمیکنن و بوی مرد میدن به موی روی کمر یه دختر که طرف حتی نمیبینتش گیر میدن و گه فلسفی راجع به بهداشت میخورن تا صبح کیریه.
یعنی چی که من باید مست بیام خونه و تنها بخوابم؟مگه بزرگسالی اینجوری نبود که الان باهم چایی دم کنیم و تو بغل هم موزیک گوش کنیم و تو موهام و گیلی گیلی کنی تا خوابم ببره؟
این چه کسشریه؟
بیشترین علتی که باعث میشه هیچوقت نتونم پدرم و ببخشم این احساس خلا و بی پناهی بود که کل عمرم چشیدم، هیچ نقطه امنی نبود که وقتی مشکلی برام پیش میومد بهش تکیه کنم و فکرمیکنم تا ابد کمبودش ازارم میده.