بوشهریا کلن مارمولک در زندگیشون جریان داره. بچه که بودیم، بعضیا نفت میریختن روشون، پسرخالم با تفنگ ساچمهای میزدشون، من بغلشون میکردم از محل خارجشون میکردم!
امروز پس از قرنها مارمولک دیدم،جیغ بنفش کشیدم فرارکردم. بعد یادم اومد از مارمولک نمیترسم، برگشتم دیدم تنها نمونده مشغوله