مردم بیان کمک؟
ما همین الانشم تو کوله ای چیزی ی شال میزاریم که گشت اومد از ترسمون و بی اعتمادی نسبت به اینکه مردم کاری نمیکنن دوباره مجبور شیم لچک بزاریم تا نکشنمون.
مردم؟ نه واقعا.
اینکه میبینن سیاه پوست ها و یا حتی جامعه LGBTQ تو فیلم و سریال وجود داره و بنظر مردم اینا خیلی زیاد شدن و به عبارتی تبلیغ میکنن فقط ی سوال میاد تو ذهنم!
ببخشید استریت ها و سفید پوست ها وقتی فیلم بازی میکردن و هرچیزی اسم تبلیغ روشون نمیزاشتید!
بنظرتون اینا نرمالن بقیه انرمال؟
تولدم یکی دوروز دیگه س.
اما چیزی که تونست برای روزهای قبل تولد خوشحالم کنه اینان.
اینکه هرروز ملیکا برام با یک متنی که هرکدومش به قبلی و رنگ گل مرتبط بود میفرستاد، واقعا زیباترین چیزی بود که میتونستم ازش بگیرم.
دلم خواست بزارم اینجا باشه.
چون خیلی قشنگ بود حرکتش.
دوستان قضیه از این قراره که من گفتم وای دلم مرغ سوخاری میخواد برام بخر
من کلا ادمی نبستم به کسی بگم چیزی بخر یا کاری بگن برام و هربار که به ملیکا میگم فقط برام ی لفظه از سر ذوق.
و ملیکا واقعا انجام میده
و من الان سه تا غذا داشتم.
میدونین وقتی از کاپل های گی میپرسید کدومتون تاپِ کدومتون باتم( یا حتی کی زنِ کی مرد!!!) مثل چی میمونه؟
مثل این میمونه که شما بیاید چوب های غذاخوری(چابستیک) رو بردارید و بگید کدوم چنگاله و کدوم قاشق!
واقعا شما وقتی همچین موقعیتی جلوتون باشه وایمیستید عکس میگیرید؟
پس چرا من سریع از اونجا با لبخندی که رو صورتمه رد میشم تا حس نکنه کسی خلوتشونو بهم زده و معذب شه؟
عموی من بی نظیره؛ کل خانواده رو به خاک و خون کشیده، ارث رو بالا کشیده، به همه ی دور بی احترامی کرده، حتی سهم مادرش رو هم نداده و در اخر پروفایل تلگرامش چی گذاشته؟
«کسانی دلم را شکستند، که دلم نمیاید دلشان را بشکنم.»
لعنتی تو مارو گاییدی دل شکستن چیه دیگه.
خواب خوب یعنی خوابیدن بغل پارتنر.
۴ سال و چندماه که همیشه تو بغل هم میخوابیم.
و قسمت قشنگش اونجاست که ملیکا وسطاش از خواب بیدار میشه کلی قربون صدقه میره و بوس بوسیم میکنه.
هنوز تو شوک گلی هستم که دیروز ملیکا فرستاد.
تازه قسمت فانش اینجا بود اسنپیه باور نمیکرد مال منه میگفت گفتن بدم به همسرشون شما چرا خانومی..؟
گذاشتم رو اسپیکر ملیکا گفت نه درسته اقا.
حالا بماند که کلی خرکیف شدیم همسر خطاب شدم.
یکی از مسخره ترین اخراج شدن های من این بود که تو مدرسه بهم برای نمیدونم چی چی هدیه داده بودن و بله من اون هدیه رو تو اخر ساعت شکوندم.
و سه روز اخراج شدم.
خب عوضیا مگه برای من نبود؟
میدونید راستش وقتی شعور کافی نداشته باشید، نمیتونید مثلا طوری بیان کنید که این مدل مورد علاقتون نیست، حتما باید به یک عده برینید تا حق مطلبتون ادا بشه!
واقعا ادم های چندش و بی شعوری هستید.
ذهنیت مزخرفتون داره حال ادمو بهم میزنه!
یک سیاه پوست نمیتونه اشراف زاده باشه؟
اینا بنظرتون تبلیغ کردنه؟
نه دوستان اینا عادی سازیه!
شماهایید که فکرمیکنید اینا متفاوتن و نرمال فقط سفید پوست و استریت هان!
حرومزاده عوضی
ویدیو دوم این کوت بهتون نشون میده همه جا حرومزاده روانی هست و انگار هیچوقت نمیشه از دست اینا فرار کرد و در ارامش زندگی کرد.
حالا بگید وای چرا اینقدر میکنید تو چشم بقیه
بفرما!
برای این!
به شخصه ادم عصبی هستم و یادمه حدودا چهارسال پیش پیش تراپیست رفتم و اون اینطوری بود که اگه ساعت ۳ نوبت تو ساعت ۸ میرفتی تو.
و واقعا همین بود.
حتی فرق نداشت ساعت ۱۰ صبح تایم های اول باشی یا اخر…
در هرصورت بالا ۲ ساعت باید میشستی.
اخر رفتم بهش گفتم هی این واقعا چه حرکتیه؟
چقدر اینجور ادم ها غیرقابل اعتمادن.
حس میکنی هرلحظه پیامت رو اسکرین میگیرن و هر اتفاقی میفته درجا توضیح میدن.
یعنی قشنگ کامل اجازه میدی طرف دخالت کنه تو روابطت و اون شخص مقابل رو قضاوت کنه.
و چون تو دوستشی نتونه خیلی درست کمکت کنه.
من مقصر میدونمت زیبا.
چون تو باعث شدی منی که همیشه تو خلوتم گریه میکنم و واسم خیلی مهمه کسی اشکامو نبینه، تو کل مسیر با بغض و چشم های پر برگشتم.
پس نمیتونم مقصر ندونمت، حتی اگه زیباترینِ من باشی.
هوا یه جوریه که باید کنار پارتنرم از خواب بلند میشدم و کل روز تو بغلش لش میکردم و فیلم میدیدیم.
ولی خب پیشش نبودم و مجبورم برم سرکار🔪ریدم به این زندگی👍🏻
ما رو اینقدر دنیا ندیده الان که صدامون به گوش بقیه میرسه و کاری میکنن اینقدر برامون عجیبه میترسیم ی چیزی مشکوک باشه.
هممون حس متفاوتی داریم اینبار.
#مهسا_امینی
#MahsaAmini
کل این دوروز پیشم بود، وقتی حالم بد شده بود اینقدر قشنگ داشت ازم مراقبت میکرد که از یاداوریش چشمام پر میشه.
کلمات ناچیزن در مقابل احساس من به تو.
من حتی نمیتونم چطوری بروز بدم.
فقط میدونم شدیدا دلم باهاش خونه زندگی میخواد.
احساس میکنم تو زندگیم واقعا به یک دوست نیاز دارم.
یک هم صحبت.
یکی که بتونم باهاش صحبت کنم و تبادل ایجاد کنم.
اما واقعا اینکه بخوام ارتباطی رو شروع کنم به شدت برام سخته.
برام خیلی غیرقابل باوره که تو زمانی که بودی ثانیه به ثانیه احساس کردم همیشه و همه جا میمونی و الان که رفتی باورم نمیشه یک زمانی بودی.
عاشق ترین در نزدیکی و بی تفاوت ترین در دوری.
میدونم، ما واقعا “همراه” هم بودیم.
مثل:
«پر کشیدیم بدون پرِ زخمی باهم، عشق بازی و دوتا کفترِ زخمی باهم.»
یا اونجاش که میگه:
« زخم سهم تنمان بود، نمیترسیدیم.
زندگی دشمنمان بود، نمیترسیدیم.»
نمیدونم میفهمی یا نه اما من و تو واقعا همقدم و همپای هم بودیم و هستیم.
این رو بدون زیبای من، که خیلی خوشحالم تورو به عنوان معشوقهام کنارم دارم و فراموش نکن "ما" تا مادامی که قلبهامون برای هم به تپش میافته شونههامون هم رو جا نمیذاره.
یادمه وقتی رفتیم با ملیکا تتو بزنیم من خسته شده بودم رفتم رو مبل توخودم جمع شدم که بخوابم، اما خیلی سردم بود.
لرز واضحی داشتم اما چون گیج خواب بودم بلند نشدم، نمیدونم چند دقیقه گذشت اما یهو متوجه شدم ملیکا کاپشن خودشو انداخته روم و من دیگه سردم نیست.
لحظه شیرینی بود…
هرموقع درد جسمی و یا روحی داشتید سعی کنید همون لحظه بیان کنید؛ از ی جایی به بعد وقتی عادت کنید به بیان نکردنش، وقتی واقعا به انفجار رسیده باشید در اخر باز خودتون مقصر میشید که چرا زودتر نگفتی!
ولی خب متاسفانه این مورد رو من نتونستم انجام بدم و الان که ازش مینالم هم خودم حس میکنم/
از تبعیض براتون بگم که مامانم نیم ساعت پیش گفت خب نون که داریم، غذای دیروز هم هست، بخور خودت.
و دقیقا الان بعد نیم ساعت رفت تو اتاق داداشم و بهش گفت که اگه گشنشه غذا سفارش بده و کارتشو داد بهش.
تازه جالب اینجاست من بچه اخرم و داداشم اول.