لانا اینجوریه که هربار کنسرت جدیدی میذاره یا رنگ مو و استایلشو عوض میکنه با خودت میگی دیگه هیچچیز هاتتر از این وجود نداره تا اینکه باز یه حرکت جدیدی میزنه و ای داد بیداد. تنها کسی که فنگرلیشو میکنم. 😔
میخواستم سهشنبهی قبلی توئیتی بزنم با این مضمون که احتمالاً سه روز آینده نقطه پیک زندگی من خواهد بود؛ الآن روز سومه و با فعل ماضی و بدون استفاده از "احتمالاً" و ابهام توئیت میزنم که واقعاً نقطهی پیک زندگیم بود.
مزخرفترین حس دنیا اینه که یه مدت به کسی اهمیت بدی و اون حواله کنه؛ بعد که فهمیدی چقدر ابله بودی و شروع کنی طوری که شایستهن رفتار کنی، تازه یادشون میفته تو هم وجود داشتی و برمیگردن سراغت. بعد دلت به حالِ خودِ اون موقعت میسوزه که چقدر خنگ بودی. از خودم متنفرم از این بابت.
واقعاً جنوب جای عجیبیه. امشب رفته بودیم دکه فلافلی جفت پارک فلافلکثیف بخوریم که ناگهان از اسپیکرش سیستم آو ا داون پلی شد در آخر هم اونجا با چند نفر دوست شدم که بند متال داشتن و پیجشون 18kفالوور داشت؛ همچین چیزی توی حالت عادیش اتفاق نادریه ولی اینکه توی دکه فلافلی رخ بده محالاته.
یه دوستی دارم هر وقت براش آهنگی از دیوید بوئی یا نیک کیو میفرستم یه ورژن لایو زیرخاکی از اون ترک توی آستینش داره که میگه از ورژن اصلی بهتره؛ و واقعاً هم هست.
That's a hell of a connection.
لانا اینجوریه که هربار کنسرت جدیدی میذاره یا رنگ مو و استایلشو عوض میکنه با خودت میگی دیگه هیچچیز هاتتر از این وجود نداره تا اینکه باز یه حرکت جدیدی میزنه و ای داد بیداد. تنها کسی که فنگرلیشو میکنم. 😔
خواهرمو اردو بردن دانشگاهمون که مثلاً انگیزه بدن بهشون برای انتخاب رشته و رفتن به دانشگاه و ... در همین حین من الآن ۴ روزه از همون دانشگاه فرار کردم اومدم خونه چون ریشهم خشک شد اونجا. 🙏🏻
دی��ب داشتیم از وسواس روی کفش حرف میزدیم منم داشتم میگفتم آره واسه اینکه کفشام کثیف نشه گذاشتمشون یه جای پرتی؛ بعد یه نگاه به کفشه انداختیم و در همون لحظه یه سوسک از توش خارج شد.
زندگیم🙏🏻:
هربار که یه محتوایی واسه کانال درست میکنم از خودم میپرسم واسه کی اینکارو میکنی؟ تهش فقط خودتی که میخونیشون. 🤡
از طرفی هم حیفه پاکش کنم؛ آرشیو قشنگی از دلش ساخته شده.
خیلی رندوم با خودم گفتم من که تا هرمز و بندر اومدم چرا فردا برگردم اهواز؟ بذار یه سر هم به قشم بزنیم بعد از دو سال. مسافرت با من خوش میگذره ولی بعدش باید با هم بریم بانک طبق ماده 412 قانونتجارت اعلام ورشکستگی کنیم. 🤡
امشب در به در حوالی میدان اروپای تفلیس مثل کاشفان گنج در جست و جوی مجسمهی غریب پاراجانوف بودم و در آخر بین کوچه پس کوچههای سرشار از روح زندگیِ شاردنی میان شاخ و برگ درختا پیداش کردم، جایی که شایستگیش رو داشت.
موقعی فهمیدم راه رو درست اومدیم که پیجهای دانشگاه داشتن از جشنهای مناسبتیِ برگزار شده توی هفته قبل استوری میذاشتن و همون موقع ما از وسط جزایر خلیجفارس اون استوریا رو دنبال میکردیم. 😔😂
همچنین واسه اولینبار در ۲۲ سال گذشته توی آبادان سوار اتوبوس شدم اونم ساعت ۱۲شب و برای اولینبار دیدم درب مسجد رنگونیها بازه عین گردشگرا ذوقزده رفتم داخل از اونم عکس گرفتم. 😂
به قول اون یارو، شهر عجیبیه.
میخواستم سهشنبهی قبلی توئیتی بزنم با این مضمون که احتمالاً سه روز آینده نقطه پیک زندگی من خواهد بود؛ الآن روز سومه و با فعل ماضی و بدون استفاده از "احتمالاً" و ابهام توئیت میزنم که واقعاً نقطهی پیک زندگیم بود.
موقعیت:
ساعت ۶ صبحه و توی رختخواب داری از مسمومیت به خودت میپیچی، خواهر 14سالت از چند دیوار اونورتر موزیکویدیو Ride لانا دلری رو داره میبینه و صداش از حیاطخلوت توی اتاق تو هم پیچیده.
آیا همان شب موعود است؟ ☠
Dying young and playing hard?
با ما همراه باشید.
Someday you will find me
Caught beneath the landslide
In a champagne supernova, in the sky
Someday you will find me
Caught beneath the landslide
In a champagne supernova
A champagne supernova in the sky.
«تنهای تنها در اتاقم نشستهام و فکر میکنم
اگر بگویم حالم خوب است درو�� گفتهام چون سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و میدانم که هرگز به آرامش نخواهم رسید.»
هر بار بعد از یه مدت طولانی برمیگردم خونه خواهرم با یه چیز جدید شگفتزدهم میکنه؛ این دفعه به دیوار اتاقش پوستر I Wanna Be Yours آرکتیکمانکیز رو زده. من همسن این بچه بودم نهایت یه زدبازی میشناختم و کاش همون رو هم نمیشناختم.
من 70/30 , 100 عربیکا پرسن نیستم؛ من دله پرسنم.
کاش دوستام باکلاسبازی درنمیاوردن و از ارزشهای موجود فاصله نمیگرفتن به جای کافه هر شو میرفتیم دله کثیف. 😔
گاهی شبیه تکه چوبی روی آب معلق،
نه امیدی، نه غم بزرگی، نه نیازی، نه انتظاری و نه هیچ ذوقی؛ صرفاً وجود دارم. افتادهام گوشهای خیره به نقطهای روی دیوار یا سقف. حتی نمیشود گفت هستم.
فکر نمیکردم روز دوم سال با مرگ فرامرز شروع، و با گوش کردن به "اگه یه روز" توی راه خونه حین مستی و مرور خاطرات با دوستی که بعد از سه سال دیدمش به پایان برسه. وسطاش زد آهنگ بعدی گفت الآن اشکمون درمیاد.
بیش از یک ماهی میشد که انقدر حال روحیم آشفتهست وقتی برمیگشتم خونه نمیرفتم توی شهر بگردم، امشب بعد مدتها رفتم و بچهها رو دیدم و کل شهرو به امیر نشون دادیم و گشت زدیم و بعد مدتها حس کردم به جایی تعلق دارم و بخشی از وجودم بهم بازگشته و دلم باز شد.
I'm so-I'm so reborn.
1402 سال عجیبی بود. تا اوایل نیمهی دومش یه سال بدِ عادی بود با اتفاقای تکراری، ولی این دو ماه آخر به طرز عجیبی گذشت و دائماً مثل آهنگ Like a Rolling Stone باب دیلن بین شهرهای مختلف سرگردان بودم و در میانهی این سفرهای عرفانی🥸 اتفاقات رندوم عجیبی رخ میداد؛
بعد از هیتلر، همهی آلمان درک کردند که او چه بلایی بر سر کشور آورده است؛ اما یک چیز نابود شدهی اساسی بود که هرکسی نمیفهمید و آن، خیانت هیتلر به کلمات بود.
خیلی از کلمات شریف معنی خود را از دست داده بودند، پوچ و مسخره شده بودند.
کلماتی مثل آزادی، آگاهی، پیشرفت و عدالت.
بلوغ دردناک است،وداع با دوران کودکی دردناک است، کامل شدن دردناک است،اما گریزی نیست و تو آهسته آهسته بلند میشوی، و راه میافتی و میروی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی میشود،اما آبدیده میشوی و میآموزی که از جادههای ناشناس نهراسی،از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی...