صبح خیلی عصبانی بودم که هرکس منو اونجا میدید میگفت وااای این طفلی دو شبه داره ناله میکنه.
توی دلم گفتم لعنتیا پس چرا هیشکی هیچ کاری نکرده براش؟
الان که دوباره رفتم یکساعتی اونجا کنارش موندم آدمهای نازنینی رو دیدم که تنها گناهشون نابلدی بود.
همه میگفتند ترسیدیم زنگ بزنیم شهرداری/۱