بابام کارخونه و هتل داره،مهمونیا همیشه کهنه شراب سرو میشه،سکس و خوشگذرونیمونو بابا بهش افتخار میکرد،مامان بزرگم مومن بود و نماز خون، بابا و مامانم گذاشتنش کهریزک من همیشه بهش سرمیزدم،یه روز خیابون خلوت یه موتوری میزنه به زن حامله در میره خواستم سوارش کنم گفتن دردسره ولش کن ولی