5/
مات و مبهوت رفتنش رو نگاه کردم و کف پیادهرو نشستم.
چند نفر بهم کمک کردن که وایسم و رفتم اون طرفتر که زنگ بزنم به دوستام و بگم چه اتفاقی افتاده.
ضیا رو برده بودن پلیس امنیت میدان حر و فردا صبحش هم زندان تهران بزرگ و فقط یه تماس گرفت که من زندانم.
سه چهار روز ازش خبر نداشتیم.