درست یادم نیست پنج سالم بود یا شش
یه روز لباس نوهامو پوشیدم از باغچه مون یه گل محمدی چیدم و خیلی جدی رفتم خواستگاری دختر همسایه مون که ۲۵ ، ۲۶ سالش بود و خیلی باهام مهربون بود
دقیقا یادمه باباش دم در انقدر خندید که از شدت خنده نشست رو زمین
چند وقت بعدش هم از محل ما رفتن