۱/ میپرسیدیم «بابابزرگ جدی تو اون سن عاشق شده بودی؟» میگفت «من عاشق نشده بودم، اون شده بود»، مامانبزرگم میگفت «یعنی تو هیچ؟» جواب میداد «نوجوون چهارده ساله چشمش به درخت چنارم بیوفته سُنبلش میشکفته عاشق میشه، این که جای خود»، میپرسیدیم «یعنی فقط سنبلت شکفته بود؟» میخندید.