مریضی که امروزفوت شد یه پیرزن مسنی بود که همراهی نداشت،و همیشه صبحا از اذان صبح بیدار بود دلم سوخت و صبحونم رو بردم کنار تختش و باهاش خوردم باهم گفتیم و خندیدیم از اتاقش می اومدم بیرون، بهم گفت: همونجور تو امروز خوشحالم کردی امیدوارم همیشه خدا به یادت باشه، حرفش قلبمو روشن کرد(: