@aidabasi
سِره رو از ناسِره تشخیص دادن این روزها، بسان پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه. همینقدر سخت و بعید؛ میفهمم و گاهی چارهای نیست.. باید ازش گذر کرد و از صمیم قلبم بهت میگم: به جادوی زمان اعتماد کن
@BakhtiarTara
من یه همخونه الجزایری داشتم قبلن، اگه ویکند نبودم برمیگشتم میدیدم آشپزخونه رو به گند کشیده و همه جا بو گرفته و آشغالها رو نبرده پایین همه رو هم یکتنه خودش پر کرده بهش معترض شدم فقط گفت نوبت من نیست !!! گفتم لعنتی من سه روزه نیستم چه جوری ببرم پایین
دیروز بالاخره بعدِ اینهمه سال تونستم به کتابفروشیای برم که زهرا با دیدنِ تصویرش یادم کرده بود و بِهِم گفته بود حتماً برم. بماند که حالا دیگه شده کافه؛ تا تونستم یادِش رو بغل کردم..
به جایی رسیدهام که همهش دارم با خود فکر میکنم کار درستیه که موندم پاریس؟ برگردم ایران؟ برم یک کشور دیگه؟ شهر دیگه؟ عجیب بلاتکلیفم در آستانهٔ چهارسالگیِ مهاجرتم….
چقدر باید هَزینه بدیم بلکه به یکسری چیزها شک کنید؟ هی نگید اسلامِ واقعی فلان و هزار مغلطهٔ ناتموم. تهِش همین کثافتیه که داره جونمون رو میگیره، اَمثال من و نسل قبل و بعدم رو آوارهٔ دنیا کرده، دخترها و زنها رو سلاخیِ روحی و جسمی میکنه. بس کنید. بس کنید.
امروز درست چهارسال شد که به این شهر عزیمت کردهم. مُهاجرت کردهم و یا هرآنچه که بشود نامش را گذاشت. چهارسال است که بیوطنام. جسمی را گِرد روح سرگردان و پروضوحم میکشم و در شط زمان، شناور…
قطار راه اُفتاد. تصمیم دارم حداقل سیروز توی راه باشم تا تولد سیسالگی. بیشتر شد که چه بهتر. و امروز درست سی روز مونده تا سی. هی دلم میخواد بنویسَمش: سیروزتاسی. :)
دیروز سرِ کار که ارباب رجوع به زبان انگلیسی با لهجه اَمِریکن صحبت کرد، دلم هزارتکّه شد. انگار زبان مادریم رو شنیده باشم. روان و راحت و گوشنواز. بعد تو دلم ناسزا گفتم به این فرانسویهای کمهوش و آرزو کردم کاش نیویورک بودم. به خدا که هزاربرابر زودتر پیشرفت کرده بودم:(
فکر میکنم هیچکس به حد و قوارهٔ من عشق رو پس نزده باشه. اونهم عشقی چنین دوسویه و افلاطونی. امروز تکهای از روحَم رفت. روحی که این سودای من رو به زبان حال حُسینا و نوشا و مَن نوشت. امروز چهلمین روز فراق پسرعموی جوانم هم بود. تاریکم. تاریکِ تاریک…
شماها دیت اولتون میرید کیش.
ما دیت اولمون تو فودکورت چارسو بود. با کارت غذایی که روزانه تو جشنواره بهمون میدادن یه پیتزا پپرونی با دوتا کوکا لیوانی پر از یخ گرفتیم. پیتزا که تموم شد با نوشابهها رفتیم رو تراس سیگار کشیدیم، نوشابه تگری زدیم و عشق کردیم.
از وقتی عکسهای #مهسا_امینی رو زدم به پنجرههای خونه، اوکراینیای که توی کوچهم بود دوباره پرچم اوکراینش رو برداشت و از پنجره آویزون کرد. چه احساسِ عجیبیه…
#اعتصاب_سراسری
#MahsaAmini
انسان وقتی وظيفه اش را انجام داده باشد مُردن كار دشواری نيست، همه بايد دير يا زود بميرند و كسی نمی تواند از مرگ بگريزد. هر كسی می تواند انتخاب كند كه با وجدان راحت بميرد يا با وجدان معذب. .
| سلما لاگرلوف |
هربار کسی صدام میکنه و مینویسه سایه، قلبم تندتر میتپه. برام بنویسید. بیشتر بنویسید. به اسم خطاب کردن صمیمیتِ نازک و تردی داره.. این کلیشهٔ سلام خوبی چطوری خوبم تو چطوری رو مَحو کنیم کاش..
سپتامبر پارسال توی این هتل کار کردهم. دیروز اتفاقی رفتم کافه که دوباره دیدمش. استرس، تحقیر و فشار روحیای که رئیسهام هرروز باعثش میشدند یادم اومد. نهایتاً با حقوقش سفر ایتالیا رو رفتم امّا، هیچ یادم نمیره چه ضربهای بهم زد این تجربه..
نوایی رو گذاشتم که وقتی نوزاد بودی همیشه خونهٔ مامان لیلا روی دور تکرار بود سروشی. من مثل پروانه دورت میگشتم و از کنارت جُم نمیخوردم. بهت میگفتم همه چیز خاطرمه موبهمو و میخندیدی. تو جونِ ما بودی. حالا اِنگار میکنم همون روزهاست و داری نفس میکشی و دلت نخواسته بری از پیشِمون…
تو کی بودی #مهسا_امینی ؟
روزی هزار بار میپرسم از خودم؛ تو کی بودی؟ تویی که تاریخ رو هزارتکه کردی، این بذر رو توی دلهامون کاشتی. جوانه زدی. جاودانه شدی.
هرروز به تو فکر میکنم و هرروز از نو برمیگردم به اون روز. به اسمت میرسم که رَمز ما و انقلاب شده.
تو کی بودی مَهسا؟ تو کی هستی؟
آخرین روز ۲۰۲۱، دور از خونه و اینجام. تنها و بدون پایکوبی امّا با حالی خوش و نیمنگاهی به هرآنچه که در این یکسال کسب کردم، تجربه کردم و واقعا همونطور که خواستم آبی بودی، آبی هم موندی ۲۰۲۱ عزیزم.
ما نمیدونیم آدمها روزانه با چه درد و زخمی دست و پنجه نرم میکنند. از پیشینهٔ رفتارها هیچ ایدهای نداریم. تنها راهِ چاره مهربونیه توی این دو روزِ دنیا. کاش بیدریغ مهربون باشیم..
عزیزِ عزیز من. کجای دنیایی الان؟
وَ من که گویا همیشه باید از راه دور شاهد رفتن عزیزانم باشم. پسرعموی جوانم رفت. رفت و ترکمون کرد و باورم نیست. شوکهم. نمیدونم دارم چی مینویسم…