با اون پسره که هفت سال و نیم پیش کراشم بود و فکر میکردم چقدر مسیرای زندگیمون فرق داره باهم، نشستیم داریم برای خونه جدیدمون تصمیم میگیریم که کدوم خونه رو بگیریم.
زنده باد تقدیر و سرنوشت!
در آخر شب،
شبِ همون روزی که از صبحش کلا با درس خوندن و باشگاه و خانواده و خندیدن و پادکست گوش دادن و رقصیدن و آهنگ گذشت؛ باید بگم زندگی رنج بزرگیه، واقعا بزرگ.