بچه بودم یه شب گرم تابستونی مامان بابام دعوا کردن بابام گفت من میرم دیگه ام پامو تواینخونه نمیذارم لعنت به من و جدوآبادم اگه برگردم ماهم التماس که بابا کوتاه بیا گفت نه ساک و جمع کرد رفت
۶صبح آیفون خونه خورد درو زدیم دیدم بابام خیس عرق اومد تو گفت اقا خیلی گرمه بمونه واسه پاییز