این نقطه از زندگیم عمیقاً به راهنمایی یه پیرمرد کتابفروش مرموز احتیاج دارم که جملههای خردمندانهای مثل " تو به دنبال پاسخ رانجهات میگردی درحالیکه حقیقت رو پشت سرت رها کردی" رو بهم بگه.
از لحاظ فکری و احساسی دارم از یه مرحلهای به مرحلهی دیگهای پا میذارم و این روزها دقیقاً روی مرزم. البته که ازدیاد و تنوع این همه فکر و حس متناقض حداقل برای من طبیعیه.
بیش از اینها آه آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند،
میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار،
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ، بر قالی
در خطی موهوم، بر دیوار.
حقیقت این است که به من حساسیتی نامعقول و مسخره عطا شده؛ آنچه بر دیگران خراشی وارد میآورد مرا از هم میدرد و پارهپاره میکند. چرا من برای شادی ساخته نشدهام، اینچنین که برای رنج کشیدن!