یک خاطره خیلی تلخ دارم؛ صبح جمعه صدای انفجار بدی میاد توی خونمون که مامانم میره سمت آشپزخونه و فکر می کنه گاز منفجر شده! ولی میبینه توی آشپزخونه همه چیز امن و امانه، اون موقع رو به روی خونمون یک پایگاهی تازه ساخته بود مامانم فکر می کنه پس حتما از اونجا به یک چیزی به اشتباه شلیک/