صب یه زنیکهای تو بانک گفت دخترم محرمه یکم لباس تیره تر بپوش:)))کسشری که گفت اونقد برام عجیب و جدید بود که متاسفانه مغزم قفل کرد نتونستم تیکه پارهاش کنم.
مامانم گفت من تاثیری در تو نمیبینم بعد از این همه تراپی؛ گفتم تاثیرش همینه که الان اینجا وایستادیم، چون اگه نمیرفتم احتمالا الان یکیمون سینه قبرستون بود، یکیمون گوشه زندان:)))))
دو ماه گذشته رکورد فروش برندمو زدم؛ الان بعد از تسویه خیاط و پارچه فروش من موندم و حساب بانکیم با حدودا یک میلیون تومن موجودی، چرا؟ چون هر دفعه همه متریال گرون تر میشه و من این وسط یک حمال هستم نه تولید کننده
تا حالا تو هیچ سالی از زندگیم به اندازه یکسال گذشته گریه نکردم، نترسیدم و احساس تنهایی نکردم ولی اگه برگردم عقب بازم مهاجرت میکنم چون این تجربهزیستی با هیچ اتفاق دیگهای به دست نمیومد.
امروز شد یکسال.
من باورم نمیشه که امروز هم یکی بهم تذکر داد سر حجاب و چون از دیروز هنوز عصبی بودم اینو دیگه کاملا جر دادم و نکته بدش اینه که زنیکه کلید انداخت رفت تو ساختمون ما:)))
احترام به عقاید برای زمانیه که اولا متقابل باشه، دوما از اون عقاید آسیبی به کسی نرسه؛هیچ وقت که به عقاید ما احترام گذاشته نشده، ریشه تمام مشکلاتمونم که برمیگرده به همین عقاید.
من نمیفهمم چرا هیچ کاری در هیچ ارگانی چه دولتی چه خصوصی از طریق تلفن و ایمیل در این خراب شده پیش نمیره و ما حتما باید حضوری پاشیم بریم تیکهپارشون کنیم تا کارمون انجام بشه؟
دم گیت پاسپورت برگشتم واسه آخرین بار با مامانم بایبای کنم دیدم داره هایهای اشک میریزه و تند تند میره که من نبینمش؛ چطوری بگم انگار خنجر کردن تو قلبم.
من کال آخر دانشگاه پذیرش گرفتم.
هفته آخر سفارت وقت گرفتم.
ویزام یک روز قبل از ددلاین ثبتنام اومد.
و الان طبق قولی که به خودم و سولماز داده بودم یک هفته قبل از تولد ۲۵ سالگیم دارم از ایران میرم.
واکسن نیاوردین، عزیزامون و کشتید و امروز بعد از دقیقا یکسال هنوز هر روز که از خواب بیدار میشم اول تمام دنیا رو سرم خراب میشه بعد با خون جیگر سعی میکنم بغضمو قورت بدم.