صبح با نگرانی پاشد رفت مصاحبهش رو داد. بعدش گفت گشنمه خواست بره غذا بخوره گشت گرفتش. بردنش وزرا. بعد که ولش کردن رفت به بقیه کاراش رسید. شب رسید خونه گفت دارم از خستگی میمیرم. یه جوری گفت که منم خسته شدم. گفتم برو بخواب. پرسید جنگ میشه؟ گفتم میخوای نگران این باشی؟ بعدش گریه کرد.