یه نویسنده که عاشق قصه پردازیه وقتایی که مدیر نیست و عمیقا معتقده که هر عقیدهای به هیچوجه محترم نیست، یه توئیتری قدیمی با اکانت جدید بنا به مصلحت ایام...!
برای مصاحبه دوم که خیلی اتفاق خفنی بود الان پیام دادن که شنبه برم برای مذاکرات مالی و بستن قرارداد...
حس خوب در من موج میزنه الان،
شرکتشون رو دوست داشتم حقیقتا 😎
کسی هست پایه باشه پادکست راه بندازیم؟
من تو دوتا بخشش میتونم خیلی قوی ظاهر شم
هم تو بخش نوشتنش
هم تو بخش گویندگیش
به چند نفر نیازه که بشه یه کار خوب جمع کرد
اگر پایهاین بهم خبر بدین
برنامه ریزی کنیم
اونقدری که من برای سلامت روان و رشد شخصیم وقت و انرژی هزینه کردم اگر برای درس خوندن تو این خراب شده میکردم الان سه چهارتا دکترا داشتم…
اما اصلا پشیمون نیستم…
دوتا رفیق صمیمی دارم که خیلی جدی معتقدن من باید دنبال رابطه کژوال باشم،
اما حقیقتا نمیتونم،
دیگه اون آدمی نیستم که محبتم رو همینجوری رندم خرج کنم،
دلم یه رابطهای میخواد که موندنی باشه
نمیدونم میدونی چی میگم یا نه؟
اولین غذایی که درست کردم املت بود،
یه چیز کثافتی هم شده بود که اصن نگم،
اما مادرم وقتی دید نه تنها تو ذوقم نزد،
بلکه با بغض خوشحالی تشویقمم کرد،
چون شاغل بود و من میخواستم کمکش کرده باشم،
میشه دقیقا ۳۰ سال پیش...
اعصابم تخمیه،
حالم بده،
به زبون نفهمترین و احمقترین موجود دنیا مسئولیتی دادن که بسیار شعور بالایی رو میطلبه…
و این آدم علاوه بر قدم زدن رو مخ تکتک پرسنل، هر روز داره سمپاشی میکنه برای همه…
میزان خشم الانم…
دیروز همکارم میگه: “تو هیچوقت نه خیلی بالایی(روحی) نه خیلی پایینی، نه بداخلاقی، نه زیادی مهربونی، همیشه حتی با دشمنتم با محبت و احترام رفتار میکنی، چجوری انقدر متعادلی؟”
بهش میگم: مرسی که به روم میاری، لذت بردم :)
حقیقتا به سختی، هر ثانیه دارم با خودم نبرد میکنم برای این تعادل…
تکلیفم با خودم خیلی روشنه،
خیلی منعطفم،
خیلی مهربونم،
اما به هیچ خدایی اجازه نمیدم از خطوط قرمزم رد بشه…
در کسری از ثانیه بدون بحث و داستان میرم…
بدون گرد و غبار هم میرم،
در سکوت،
و با لبخند… :)
محبوب من:
مامان یه پیرهن هاوایی برام سوغاتی آورده که خوراک اینه تو بپوشی تو خونه جلوم راه بری و من ذوقتو کنم…
اما معلوم نیست کجا داری کون واروونه میدی که نمیای😏
درسته بعضیا لایق احترام و محبت نیستن و سریع جوگیر میشن و سرشون گیج میره…
اما قرار نیست من روشم رو عوض کنم…
مسیر من مسیر عاشقیه،
با دنیا،
با آدما،
هرکس به قدر ظرفش از محبت تو بهره میبره…
بخاطر ظرف کوچیک آدما خودتو سرزنش نکن مرد…
دور زدن ممنوع رو پیچید و از رو پام رد شد
بهش اعتراض کردم
فحش داد
جوابشو دادم
رومو کردم اونور منتظر تاکسی یهو حسکردم گردنم سنگین شد
با قفل فرمون گذاشت تو گردنم
چیزی بهش نگفتم و فقط لبخند زدم
البته اگه سنش بالا نبود، الان قطعا رو تخت سردخونه خوابیده بود...
من اوج سوگواریم واسه تلخترین اتفاقات زندگیم نهایت ۴۸ ساعته،
با من از مووآن حرف نزن…
پن: نگو خوش به حالت، چون کونم پاره شده به اینجا رسیدم و البته بسیار خرسندم…
آخرین جملات مصاحبه آخر:
- اگر قراره با نگاه کارمندی بیای با من کار کنی، همین الان برو خونتون
- اما اگر تو خودت میبینی که چندوقت دیگه بشی مدیرعامل یکی از شرکتام، قراردادو ببندیم
+ (خیلی ریلکس) کجا رو باید امضا کنم
برای مصاحبه دوم که خیلی اتفاق خفنی بود الان پیام دادن که شنبه برم برای مذاکرات مالی و بستن قرارداد...
حس خوب در من موج میزنه الان،
شرکتشون رو دوست داشتم حقیقتا 😎
استاد ادبیات سر کلاس چندتا کلمه رندوم داد،
گفت یه متن کوتاه یا شعر یا داستان بنویسین باهاش
همه اعتراض کردن،
یه داستان منسجم با متنهای کوتاه و نامرتبط که به شعر آغشته بود براش نوشتم،
پشماش ریخت…
(دوسال پیش اینطورا)
چرا اون خانومه اومد با فاصله پنج سانتیمتری و پشت به من وایساد؟
مترو حتی شلوغم نبود اونقدر
هر دو دیقه هم یجوری برمیگشت نگاهم میکرد که ترجیح میدم تفسیرش نکنم
آخرشم با ناراحتی چند ثانیه بهم خیره شد و رفت…
دقیقا چه انتظاری داشت؟
من حقیقتا خیلی اذیت شدم تو اون نیمساعت…
یه دوستی داشتم یه بار ساعت ۳ نصفه شب شروع کرد پشت سر هم زنگ زدن،
چندبار ریجکت کردم دیدم ول نمیکنه،
گوشی رو برداشتم میگم: کسی آتیشگرفته؟ میگه: نه…
قطع کردم
اگه میگفت آره میگفتم زنگ بزنم آتشنشانی، به من چرا زنگ میزنی…؟
اون ساعت،
پشت سر هم آخه کصخل…
یهو یادم اومد :))
جناب قلب
با سلام
احتراما باستحضار میرساند که وظیفه حضرتعالی خونرسانی به ارگانهای بدن بوده و عاجزانه استدعا دارم از دخالت در امور عاطفی به شدت پرهیز نموده و از تناول فضولات مازاد خودداری نمائید.
پیشاپیش از توجه و همکاری شما کمال تشکر را دارم.
با تقدیم احترام
یک انسان
دوست عزیزم
اگر فقط دنبال بالابردن تعداد فالوئر هستی
لطفا من رو فالو نکن
من ترجیح میدم ۲۰ نفر باشن
که باهاشون اینتراکشن داشته باشم
ببینم اینتراکشن نداریم
بآ میکنم
نه من فن شمام
نه شما فن منی
تواناییت رو نشون آدما نده
رزومهت رو واقعی ننویس
قابلیتهات رو بیان نکن
محبت نکن
خوب نباش
آدما میترسن
آدما باور نمیکنن
آدما...
مردهشور آدما رو ببرن،
این همه سال رو خودم کار نکردم که الان تواناییها و قابلیتها و محبتم رو بخاطر ضعف دیگران پنهان کنم...
جدای از اینکه همجنسهای من رفتارهای آزاردهنده زیاد داشته و داره، یه تعدادی از این دوستان از بس هول و موسموسکن تشریف دارن که برخی از خانمها به این اخلاق عادت کردن، به حدی که اگر مردی هول نباشه و موسموسنکنه تعجب میکنن، عادت ندارن ببینن کسی برای خودش ارزش قائله
و این دردناکه
یه وقتایی مثل امشب،
حس میکنم اصلا آدم دوستداشتنیای نیستم،
هرچند میدونم این حس واقعی نیست و ناشی از انزوای عاطفیه،
اما خب،
به هر حال،
میاد و یقهت میکنه بیپدر…
هرچند میخوابم و فردا صبح دوباره زندگی قشنگه…
یکی از دوستام دیشب فوت کرد...
انقدر غم گرفته گلومو که حتی نمیتونم به دوست پسرش تسلیت بگم...
چه حال کثافتیم،
چقدر الکی از بینمون رفتی دختر... :(((
بغض بغض بغض بغض بغض بغض بغض بغض داااااره خفهم میکنه...
غمگینم از تمام تلاشهای نکرده...
راههای نرفته...
دردهای نگفته...
خشم های...
و شب یادآور تمام آغوشهاییست که خالی از من است...
و رویای بوسهها،
چه بیرحمانه میدرد قلب مرا...
بگذار درخشش عطر نفست در تلألو خورشید،
یادآور زندگی باشد مرا...
چه فقیرانه خالیام از تو...
#وحید_میگه
اینکه صبحها میرم تو تکتک اتاقای شرکت و با هرکدوم از بچهها یه شوخی یا خوش و بش ریز میکنم و لبخندای از ته دلشون رو میبینم باعث میشه خودمو بیشتر دوست داشته باشم…
هر تفکر رادیکالی ریشه در نظام مردسالار سنتی و غالبا مذهبی داره
امثال کاتوزیان و عمیدی جیره بگیر همون نظام هستن،
وگرنه جنبش فمنیسم هرگز میل به رفتار اکستریم و برتری زنها نداره،
مساله تلاش برای برابریه،
برابری،
نه برتری...
دوبار بخونش...