یه آرامش غمانگیزی توی "پذیرفتن" هست
تو بالاخره میپذیری که زندگی و شرایطت همینه و مهم نیست دلت میخواست چجوری باشه، مجبوری با اینی که داری سر کنی و براش چاره پیدا کنی
و بعد یاد میگیری که سر یه سری نشدن ها حرص نخوری ولی برای اینکه به نقطه برسی بارها باید سر همین غم ها پوستت کنده شه