صبا Profile Banner
صبا Profile
صبا

@Strocyte

77
Followers
96
Following
25
Media
1,130
Statuses

تقدیم به خُجسته‌ی صورتک‌ها.

Tehran
Joined December 2018
Don't wanna be here? Send us removal request.
@Strocyte
صبا
3 months
این خانوم پزشک رو دورادور می‌شناختم، داشت طرح می‌گذروند و چند روز پیش در استوری از تصمیمش برای مهاجرت نوشته بود. صبح خبر خودکشیش رو شنیدم و داغون شدم.
0
0
190
@Strocyte
صبا
3 years
منشأ اندوه، ریه است. و مرگ، از شانه‌ها، می‌آید.
2
2
107
@Strocyte
صبا
4 years
همراه با نوری که در دلِ کسی روشن می‌کنی، تاریکیِ عمیقی نیز شکل می‌گیرد.
0
4
52
@Strocyte
صبا
4 years
دوستِ من اویی ست که گفت‌و‌گو را بدونِ من ادامه می‌دهد.
0
1
46
@Strocyte
صبا
4 years
«همیشه من کنار می‌رفتم و او حتا متوجه نمی‌شد به او راه داده‌ام، این‌بار چشمانم را بستم و شانه‌ به‌ شانه به هم برخورد کردیم، او قوی‌تر بود من پرت شدم اما دست‌ِ کم به او فهماندم وجود دارم»
1
0
50
@Strocyte
صبا
3 years
شرم، بیزاری و هراس؛ سه عنصر وجودی‌ام اند.
0
0
51
@Strocyte
صبا
4 years
وقتی عاملِ ویرانیِ خودت باشی، ساختن دشوار است.
0
2
44
@Strocyte
صبا
4 years
من انتهای برف و ابتدای فانوس‌ام؛ بسیار سرد-ام، اندکی کودک.
0
0
43
@Strocyte
صبا
4 years
ای کاش که آدمی می‌توانست استخوان جناغش را با ریشه‌ی گیاهی پیوند بزند تا از اندوهش شکوفه‌های سفید بدمد. یا که ابری را یک‌جا می‌بلعید و می‌مُرد. افسوس که او در تن‌اش آغاز می‌شود و نیز همان‌جا، به‌ پایان می‌رسد.
0
4
44
@Strocyte
صبا
2 years
جلوی محل تولدش نوشته شده بود: دشت. فکر کردم اگر زیر ونتیلاتور نبود، می‌توانست بگوید که این صدای توکای سیاه است یا حواصیلِ خاکستری. یادم آمد روزی را که همراهِ فیزیولوژی گایتون، میرا می‌خواندم: «در دشت به دنیا آمدم و غیر از آن چیزی نمی‌شناسم.»
2
1
41
@Strocyte
صبا
4 years
از هیچ وحشت داشتم و خود را در طلبِ زیبایی، هلاک کرده‌ام.
0
0
41
@Strocyte
صبا
3 years
با هر ارتباط ساده و غریبی با جهان، پس‌ماندی از خاطره و زخم برای‌ام باقی ‌می‌مانَد که هر بار دفن‌اش می‌کنم زیر خاک، سگی آن را به پوزه می‌گیرد و به درِ خانه‌ام، برمی‌گرداند.
0
0
38
@Strocyte
صبا
3 years
کمالِ هر چیز پایانِ آن است. نهایتْ نابودی‌ست. تنها «زیبایی» آن‌گاه که محو می‌شود در تمامیتِ خود جاودان است.
0
3
44
@Strocyte
صبا
4 years
صبحِ ابریِ امروز، با دوست‌ام آگوتا کریستف.
Tweet media one
0
1
37
@Strocyte
صبا
2 years
در چرخه‌ی تخمک‌گذاری، که میانگین آن ۲۸ روز است، یک زن‌ فقط ۵ تا ۷ روز زمان دارد آن کسی باشد که با اراده‌ی خویش می‌تواند باشد (یا گمان می‌کند که می‌تواند باشد)؛ در همه‌ی آن روزهای دیگر، هربار به‌شکلی، طبیعت بر او چیره است.
1
1
37
@Strocyte
صبا
4 years
زندگی برایم به سختیِ فشردن یخ است؛ اتاق را گرم کرده‌ام تا تمام شود.
0
1
35
@Strocyte
صبا
4 years
فکر کردن به زندگی شاید من را وحشت‌زده کند اما فکر کردن به این‌که انسان با انسان چه کرده است، من را درهم می‌شکند.
0
0
32
@Strocyte
صبا
4 years
دوست‌داشتن در تنانگی خانه دارد. وقتی کسی تو را دوست نمی‌دارد نخستین جایی که می‌خواهی از آن خارج شوی، بدن است.
0
1
29
@Strocyte
صبا
4 years
صدای تنفسِ شب را می‌شنوم. صدای برگ‌ها و زوزه‌ی ضعیفِ باد. چشم دوخته‌ام به سیاهی و نشانه‌های محزونِ زمان را درمی‌یابم. صدای من را چه کسی می‌شنود؟ من هجای کدام حُزن‌ام؟
0
1
32
@Strocyte
صبا
2 years
«حساسیّت» نه بهر زبان‌های نالان و رنجور، که از آنِ روان‌های سخت و نیرومند است.
1
2
32
@Strocyte
صبا
4 years
التهابِ جراحتِ پنهانی‌ست یاد تو. نیشتری‌ست در زخم. نیشتری‌ست در زخم. نیشتری‌ست در زخم. یک تهدید؛ خطری‌ که گریزپای‌ام می‌کند؛ ماده‌آهوی آبستنی که از ترس می‌رمد. در تو چه؟ در حضور ذهن تو، ماده‌آهو سَرِ زا، می‌میرد.
0
1
32
@Strocyte
صبا
4 years
به کودک می‌گویم: کاش من... پیش‌دستی می‌کند می‌گوید: کاش من خونِ توی قلبِ تو بودم. می‌گویم خوب، خواستم این‌بار یک‌چیز دیگر به تو بگویم. کاش من خوابِ توی چشم تو بودم. می‌گوید: یعنی تو من را به خواب می‌بردی؟
0
0
29
@Strocyte
صبا
3 years
سایه‌ی قدّ‌ِ تو بر قالبم ای عیسی‌دم عکسِ روحی‌ست که بر عَظمِ رمیم افتاده‌ست حافظ
0
1
33
@Strocyte
صبا
4 years
در این سپیده‌دم، بختِ سیاه را دیدم در آسمان می‌گشت تا بر سری فروآید. آرش - بیضایی
0
1
32
@Strocyte
صبا
4 years
خونِ عاطفه‌ات را می‌نوشند، از تو تغذیه می‌کنند و به‌شکل مسکینانِ گرسنه‌خو تو را می‌بلعند؛ فربه که شدند زیر دست و پای‌شان لِه‌ات می‌کنند. بیشترِ آدم‌ها نمی‌دانند با خود چه‌ می‌کنند، پشتِ سرشان اما یک جهنم باقی‌ خواهدماند.
0
0
31
@Strocyte
صبا
3 years
توحش ناب، افسارگسیخته و نامتعادل طبیعت، تنها زیباییِ باقی‌مانده است. دیگر هیچ‌چیز زیبا نیست؛ همه‌چیز بزک‌ شده‌ است.
0
0
29
@Strocyte
صبا
4 years
در جمله‌ی حک‌شده‌ی «خاک پای مردم ایران» بر سنگ قبر، نه تنها هیچ‌گونه خاکساری و تواضعی نمی‌بینم که تماماً برآمده از حسابگری و زیرکی می‌دانم‌اش. هنر در خدمت بقاء و منفعت. مردمان متوسط سرزمین پارس هنوز با این کلمات باسمه‌ای، تصنعی و دروغ، فشارشان می‌افتد و غش می‌کنند.
0
1
30
@Strocyte
صبا
3 years
جزئیات فریبنده‌تر از کلیّات‌ عمل کرده‌اند. لحظهْ کلیّت است. من در پیِ تمامیّتِ هر چیزم.
1
0
30
@Strocyte
صبا
4 years
این‌که با آدم‌ها به تأنی و آهستگی رفتار می‌کنم و همه‌چیز را محول می‌کنم به نشانه‌ها و استعاره‌ها و سکوت‌ها، تنها یک دلیل دارد؛ نفرت از پای‌ام درآورده.
1
0
29
@Strocyte
صبا
4 years
می‌خواستم تسلایی باشم برای جهان، اما خود همیشه به‌ دنبال کلمه‌ای بودم.
1
1
28
@Strocyte
صبا
3 years
با تبعید انسان از دنیای واقعی به دنیای مجازی و با تنیدن تارهای اینترنت برای تقویت‌ یکجانشینی در او، انسان مقهور جنگ‌های میکروبی به مرگِ هرچیز بیش از زندگی می‌اندیشد. آیا این همان جهانی نیست که بودریار معتقد بود جهان واقعی واقعیت ندارد و رخدادهایش چیزی جز توهمات شیزوفرنیک ما نیست؟
0
0
25
@Strocyte
صبا
4 years
دردها که عفونی شوند، کابوس‌ها می‌آیند.
1
0
25
@Strocyte
صبا
4 years
بیا به دهکده‌ی ماکوندو برویم، بنشینیم زیر درختان غول‌آسای استوایی و تصمیم بگیریم نه نر باشیم و نه ماده. از ریشه‌ی جنگل‌های سیاه تغذیه کنیم و از آن آب بنوشیم که روح دختربچه‌ به خزه‌هاش آویزان است. بیا به دهکده‌ی ماکوندو برویم آن‌جا که هیچ کلمه‌ای در حافظه‌‌مان نداریم برای حرف زدن.
1
0
24
@Strocyte
صبا
4 years
خواب براهنی رو دیدم. دیدنِ براهنی توی خواب از خوندن اشعارش دردناک‌تر بود. شبیه روزهای آخر پدربزرگم شده بود؛ حافظه‌ی ضعیف، فراموشیِ کلمات. بهش گفتم با خوندن اشعارت بر ترس‌هام غلبه می‌کنم. اشتباه نگفتم، شبیه رویا بود. دوست‌داشتم بغلش کنم.
0
0
23
@Strocyte
صبا
3 years
در سکرات فراموشی غوطه می‌خورم. در‌ آشوبِ تنی خرد شده، جویده شده، نشست کرده به خون و خولیا. —تو را رها کرده‌ بودم و شمایان را و مُردگی‌ را دیگربار سر گرفته بودم. دیگربار مردگی را.
0
0
26
@Strocyte
صبا
4 years
«وادیِ سکوت را نفرین می‌کنم، زیرا صدایم شکسته است» -برای ما که جهانِ آدمیان ساکت‌مان کرد-
0
0
23
@Strocyte
صبا
4 years
زبانِ کنایه تنها کلامِ اعتراضی‌ست برای من با تو، که همیشه نادیده‌ام گرفتی و گردن‌نهاده تصورم کردی؛ من از رنجِ این تنِ لخته و سرد است که در تاریک-روشنا مانده‌ام؛ در مرزِ بودن و نبودن. تا نه لمس شوم و نه مستتر بمانم. نه... آن‌قدر تاریک نشده‌ام که مرا نبینی.
0
0
25
@Strocyte
صبا
4 years
وقت‌های تنهایی غذا خوردن، ترحم‌برانگیز است.
0
0
23
@Strocyte
صبا
3 years
سلول‌ها تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شوند و تو برای این‌که پاهایت را دراز کنی، مجبور می‌شوی به گندم‌زاری دور بیاندیشی. یانیس ریتسوس
0
0
26
@Strocyte
صبا
4 years
در دوگانگیِ خواندن و نخواندن، دانستن و ندانستن، بیزاری و دلبستگی؛ به سیلویا پلات می‌رسم. در میزانی محدودتر.
0
0
23
@Strocyte
صبا
3 years
حالا که دنیا را در وحشتی سخت و مهلک می‌بینم، فکر می‌کنم باید به ندای کودکی‌ام گوش می‌کردم و اجازه نمی‌دادم ریشه‌ی بیزاری از تو بیش از این در من دوانده شود؛ این یک فاجعه است امروز، برای من.
0
0
23
@Strocyte
صبا
3 years
مِهری که بر من داشتی نه؛ بزرگی و نجابت تو این اذن را به من می‌دهد که دیگربار ترک‌ات کنم. نه ترکِ آن‌که تویی؛ ترک مجنونی که گوهری در وجودش می‌دیدم و شورشی طاغی درون جمجمه‌اش. حال بی‌که خود بدانی، ناموزون و ناموقر شده‌ای. نابود نه، ویران نه، انحطاط. تو داری منحط می‌شوی دوست من.
0
0
24
@Strocyte
صبا
3 years
از دست دادن‌ها گاهی از تو «کسی» می‌سازد وَ نه همیشه دستاوردها. باید بتوانی از دست بدهی؛ بتوانی دوام نیاوری. باید در شکست و در پایان دادن یک «فرد» باشی نه در ادامه‌ دادن. و نه در ادامه دادن.
0
1
22
@Strocyte
صبا
2 years
علمْ زیباشناسیِ هوش است. اتییِن سوریو
1
1
22
@Strocyte
صبا
4 years
در آینده زندگی می‌کنم؛ در رؤیا. و این زمانی که می‌گذرانم گذشته است.
0
1
20
@Strocyte
صبا
4 years
صبح برای‌ام فرستاده: پرنده‌ دل‌زنده صدای بدبختی را دنبال می‌کند بی آن‌که ضربه‌ی سختی را که در انتظارش است پیش‌بینی کند. [صبح‌های نحس‌ و مطبوع].
0
0
22
@Strocyte
صبا
3 years
بهش می‌گم اون‌قدر دوستت‌دارم که گاهی وقت‌ها غمگین می‌شم، به‌نظرت چی‌کار کنم؟ می‌گه: دستِ هم‌دیگه رو بگیریم بریم تو یه بیابون بُدوییم. [دویدن به‌مثابه از خودبی‌خودشدن]
0
0
21
@Strocyte
صبا
3 years
در دنیای مکانیکی، سرد و عبوسی که هیچ لحظه‌ای اشارت‌گر شور حیات نیست، انسان معنا را جز با مجازات و عذاب‌ درنمی‌یابد و ناگزیر نقش شیطانی‌اش را می‌پذیرد و به شکنجه‌ و خشونت خو می‌کند. راه گریز و گشایشی نیست، فرار بی‌معناست. دیگر هیچ بدنی در امان نمی‌ماند.
0
0
23
@Strocyte
صبا
3 years
دانستن توانستن نیست. توانِ گسست؛ توانِ ضدیت با حقایق. علیه خود، علیه سرنوشت.
0
0
23
@Strocyte
صبا
4 years
خانم دلوی گفت که گل را خودش می‌خرد.
1
0
22
@Strocyte
صبا
4 years
بعضی از این آدم‌ها‌ فکر می‌کنند هر چقدر بی‌باورتر و خنثاتر و بدگمان‌تر باشند بیشتر در شناخت جهانِ ‌هستی پیش رفته‌اند. چه ناتوان، چه سست‌مایه.
0
2
21
@Strocyte
صبا
4 years
Tweet media one
1
0
23
@Strocyte
صبا
3 years
انبساط ریشه‌ها و رویه‌هاست؛ گشایشِ عرصه در عرصه‌ی مرگ. چیزی‌ست همچون فسخ خویش؛ —چه بی‌اندازه تواَم.
0
0
23
@Strocyte
صبا
4 years
اشک‌تان را هم قبضه کرده‌اند، شوریده‌بخت‌ها.
@a8n3s
اگنس‌گِرِی
4 years
این درسته که فردوسی‌پور بگه "دلم تنگ شده بود براتون" و ما اینطور گریه کنیم؟
99
215
11K
0
1
21
@Strocyte
صبا
3 years
نشانی که بر بدن او می‌گذاری به هر روی زخمی‌ می‌شود که خود روزی می‌باید تیمارش کند. خواه عطوفت یک بوسه‌ باشد، خواه گزشی باشد زهرآلود. در گزیده‌شدن سَبُکی نیز هست، گزشی سوزنده؛ جایی در بدن‌ام، که تو نشان‌دارش کردی.
0
1
21
@Strocyte
صبا
3 years
همه‌چیز به پنداری ساده می‌ماند. به چند تصادف کوچک. یک بی‌حسی مسطح. زندگی آدم‌ها تا حد مرگ به روزمرگی‌ تنزل یافته؛ احساس می‌کنم چیزی را حل‌ کرده‌اند که من از آن بی‌خبرم. باید مقاومت کنم؟ مقاومت‌ آیا زین پس مرا به چیزی غیرانسانی تبدیل نمی‌کند؟
0
0
21
@Strocyte
صبا
4 years
گاهی وقت‌ها هم، با خود می‌گویم برای کدام ارزشِ باقی‌مانده در این جهانِ رو به ویرانی گرمای تباهی را در مقابل سرمای سخت روزهای پیش رو از دست بدهم؟ وقتی که دیگر همه‌چیز خرد و خوار است.
0
0
20
@Strocyte
صبا
5 years
من از پیِ تو رقصان می‌آیم. من کم‌ترین ردِّ پایت را نیز دنبال می‌کنم. کجایی؟ دست‌ـ ات را به من ده! یا تنها یک انگشتت را!
1
1
20
@Strocyte
صبا
4 years
«ای رنجِ من! فرزانه شو و دمی آرام گیر»
0
0
20
@Strocyte
صبا
4 years
دور از انتظار بود هستی‌ام. می‌گفت خیلی زود اتصالِ خودم را با او پایان دادم. حضور بی‌تقویمِ من، مرا در آینده‌ی مادر گم کرد، بعد از آن تحت حضور آن‌دیگری باز هم از مادر گسست‌ام. از جان‌مایه‌ی بدن مادر تغذیه نشدم. در سینه‌ی زنی دیگر رشد کردم. «تن غمین است، افسوس» آن تن این‌جاست، منم.
0
0
19
@Strocyte
صبا
4 years
«بیست سطر درباره‌ی عشق سرودم و به خیالم رسید که این دیوارِ محاصره بیست متر عقب نشسته است».
0
1
20
@Strocyte
صبا
4 years
قصه‌ی اتفاق‌ها فراموش می‌شود، نشانه‌ها باقی می‌مانند. -
Tweet media one
0
0
18
@Strocyte
صبا
4 years
در خواب می‌دیدم فرزندی دارم که خاک‌ بازی می‌کرد و حشرات را به دقت کشف می‌کرد و آن‌ها را می‌خورد. بعد از این ‌کار، هر بار سرش را بالا می‌آورد و من را می‌دید که با لبخند نگاهش می‌کنم. رؤیا گاهی با رنج‌های آدم، بذله می‌گوید.
0
0
22
@Strocyte
صبا
4 years
از این‌که استاد به من پیام داد و گفت این روزها که نیستی، درس را ادامه بده و آیا «همه‌چیز خوب است؟» اشک گوشه‌ی چشم‌ام نشست. احساس کردم هنوز همه فراموشم نکرده‌اند.
0
0
19
@Strocyte
صبا
3 years
سایه‌ی واژگونی، عدم تناسب و شر دائماً آدم را تعقیب می‌کند.
0
0
19
@Strocyte
صبا
4 years
«هر آن‌که در اندیشیدن رنج کشیده، در جنون خوشبخت بوده است»
1
0
17
@Strocyte
صبا
4 years
تو در تاریکی فرومی‌رفتی، من به تو نور می‌بخشیدم، تو دانه‌ی نارسِ یک شعر بودی، من با تو عشق را به تجسد درآوردم. تو در تاریکی فرومی‌رفتی، من به تو خاک می‌بخشیدم، تو بازمانده‌ی یک رؤیا بودی، من آن رؤیا را به واقعیت آوردم. آه، واقعیت همیشه من را رنج می‌دهد.
0
1
18
@Strocyte
صبا
4 years
به خواب‌ام آمد و گفت: هنوز نبودنِ ناگهانی‌ات اذیت‌ام می‌کند. بیدار شدم و به‌خاطر نمی‌آوردم از ما دو تن کدام‌ یک مُرده‌ بودیم.
0
2
19
@Strocyte
صبا
3 years
در مواجهه‌ی با خودم، همیشه رنج نمی‌کشم. می‌ترسم. قالبْ تهی می‌کنم. به چشمِ یک اتفاق ناگوار؛ انگار که ضربه‌ای به سرم خورده باشد، میلِ بی‌انتهایی به خلأ پیدا می‌کنم. به لمسِ خلأ.
0
0
20
@Strocyte
صبا
3 years
آن‌چه از وقوع‌اش می‌هراسی، پیشاپیش رخ داده است.
0
1
17
@Strocyte
صبا
2 months
این روزها به پایان می‌رسه و تو یادت نمیاد جمعه‌ای کشیک عفونی بودی و وقتی آفتاب روبه‌غروب رو دیدی و هوایی که رو به گرمی می‌رفت، به دوستت پیام دادی و گفتی ۴ صبح کشیکم تمام می‌شه و صبحانه آماده کن که ۶ پیشت باشم.
0
0
20
@Strocyte
صبا
4 years
ای عصر تابستان- قرارمان را مگیر؛ زنده‌مان بگذار.
0
0
17
@Strocyte
صبا
3 years
نوشتن از خود، تجربه‌ی تلخ عریان شدن، دیده شدن؛ تصرف اندامی که خود درد می‌زاید. شرم می‌آورد. حریم می‌درد. ما با خیره شدن در درونِ هم، دنیایی هم‌سان می‌آفرینیم که چندی بعد میل داریم آن را ویران کنیم.
0
0
17
@Strocyte
صبا
3 years
تهوع نیست؛ خواهشِ بالا آمدنِ چیزی از میانِ وجود. خون است که می‌خروشد.
0
0
20
@Strocyte
صبا
3 years
چطور از آدمیّت بیزارید، وعظ مرگ می‌سُرایید و زیستن خفّت‌بار می‌دانید اما سهل باهم سازش می‌کنید، به‌هم می‌سایید و درهم می‌غلتید؟ —زیرا که خوارشماری‌تان همچو خواست‌تان تُنُک‌مایه و سترون است.
1
0
18
@Strocyte
صبا
3 years
نوشتن مرا از خلقِ درد به ارضای درد می‌رساند مادام که با مردگان می‌زیَم و می‌میرم. برای تشریحِ گورهای بی‌سر و تن، زبان را باید می‌‌بُریدم آن‌گاه خود را می‌دیدم دوام تا کجا می‌آورد.
1
0
18
@Strocyte
صبا
3 years
رنج آن‌جایی از نوشته‌شدن تن می‌زند که هر بار از جنسی دیگر می‌شود. نه تقدس، بلکه سرباز-زدن. خستگی، و نه جنون.
0
0
20
@Strocyte
صبا
3 years
ای منِ در من! از من دور بِایست.
0
0
19
@Strocyte
صبا
4 years
تو فراموشی هستی. چاره‌ای برای سماجتِ حافظه‌ام.
0
1
17
@Strocyte
صبا
3 years
رابطه هر قدر از ژنتیک دورتر باشد، خرق و بدعتی خلاقانه‌تر دارد. خاصّه که ژنتیک عارضه‌ای‌ باشد به‌مثابه قانون. مسری و نکبت‌‌بار.
0
0
17
@Strocyte
صبا
3 years
خانه‌‌ را نیم‌شب‌ها دوست‌تر می‌دارم. آنگاه که همه‌چیز دور و دردناک به‌یاد می‌آید و تمامِ رؤیاها فروریخته و بر-باد-رفته.
1
0
19
@Strocyte
صبا
3 years
نویسنده دست‌هاش پیوسته در حالِ تکان خوردن‌اند. می‌نویسد. کافی‌ست نویسنده چند لحظه در آغوش‌ بگیرد-ات؛ خواهی دید شانه‌هات خط‌خطی شده.
0
0
19
@Strocyte
صبا
4 years
طبیعت حسابِ زندگیِ بیمارگون انسان را پس‌ می‌گیرد. شاید من تاوانِ اندیشه‌ی سرد و بی‌‌مبالات گذشتگان‌ام‌ باشم. تعیین‌شده برای پاسخ ‌دادن؛ به شکلِ درد و به شکلِ احساس گناه.
0
0
16
@Strocyte
صبا
3 years
مصاحبت خوب است آن‌گاه که نه آغازی داشته باشد، نه پایانی؛ هر آنْ بتوان از آن بیرون رفت؛ هر آن بتوان بازگشت به آن.
0
0
17
@Strocyte
صبا
4 years
تمایل دارم با موجودی هوشمند و پیش‌بینی‌ناپذیر دوست باشم حتا اگر آن یک میکروارگانیسم باشد.
0
0
15
@Strocyte
صبا
3 years
زندگی در فاجعه —در بطن بیهودگی و بی‌تفاوتیِ مرگ— می‌بایست جنون‌آمیزتر از هر نوع زیست دیگری می‌بوده‌باشد. [شاید] زیرکانه‌تر است حالا بر تاریخِ‌ سیاهمان که دارد استوار و شدید همچون خاکِ سرد می‌بلعدمان مانند دیوانگان عشق‌ ورزیم و نابود شویم.
0
0
19
@Strocyte
صبا
3 months
دلسوزیم مطلقاً برای بیماره، نه برای شخص بیمار. دقیق‌تر بخوام بگم؛ برای تنی که بیمار شده، برای طبیعتی که از توازن خارج شده.
0
0
19
@Strocyte
صبا
4 years
دلتنگی‌هایِ زمستان همچون خودش دچار نقاهت‌ اند؛ سرمازده‌ و پنهان.
0
0
18
@Strocyte
صبا
4 years
دیگر نمی‌توانم به مامان بگویم چقدر دوست‌دارم صبح‌ها خودش بیاید بالای سرم بنشیند، دستم را بگیرد و نوازشش کند تا بیدار شوم. درست شبیه کودکی‌ام.
1
1
17
@Strocyte
صبا
4 years
«مرا دیگر با شما وجدانی یگانه نیست»، در این گفته شکوه‌ای و دردی هست.
0
1
14
@Strocyte
صبا
3 years
هر واژه‌ات تکه‌ ابری فشرده است وَ بسامد صدای‌ات از بال‌ زدنِ فرشتگان می‌آید.
0
0
18
@Strocyte
صبا
3 years
با قلب کودکی‌ام که نگاه‌ات می‌کنم رنج‌های سخت‌ و صلب‌ام جاری می‌شوند؛ سیال و خلسه‌آور. شبیه آن شب که خون از چانه‌ام روان بود و داشتم در آغوش‌ات تبخیر می‌شدم. نه، این طوق سنگین عاطفه و رحم هیچ‌گاه از گردن‌ من برداشته نمی‌شود؛ بر پوست تو، بر بوی تن تو، دل‌ می‌سوزانم. عزیزم.
0
0
17
@Strocyte
صبا
4 years
«روحِ من به اوج، به جانبِ بالا می‌کشید اما عشق به زیبایی به اعماق فرود-اش آورد و رنج قهرآمیزتر خمانیدش چنین دورِ زندگی را درنوردیدم و به آن‌جایی بازگشتم که خاستگاهم بود»
0
0
16
@Strocyte
صبا
5 years
اوایل تو این دانشگاه احساس دانشجو بودن نداشتم اما الان احساس انسان بودن ندارم. اجتماعِ ربات‌های مطیع. بندگان اعداد.
0
1
17
@Strocyte
صبا
3 years
عشق سخت‌گیریِ مرگ را دارد.
0
0
15
@Strocyte
صبا
4 years
امروز یه دسته‌گل لیسیانتوس بنفش می‌خرم و می‌برم برای دوستی که قراره برام عود بنوازه. به امید گرفتن قدری تسکین.
0
0
16
@Strocyte
صبا
4 years
همه‌ی زندگی‌ام صرف این شد شورهایم را نکشند. افکارم را به اسارت نبرند و بدن‌ام را خوار نکنند. همه‌ی زندگی‌ام مقاومت در برابر تحقیر شدن بود.
0
0
15
@Strocyte
صبا
5 years
عيبی در من است، چيزی كم دارم، به قدر كافی روشن و مشخص است اما توضيحش مشكل است. کافکا
0
0
17