وقتی که با باتوم و گاز اشکآور هلمون دادن تو کوچه رشت،دیدم یه زن جوون داره زیر دست و پا له میشه.گرفتمش و بردمش یه گوشه. میلرزید،چشاش از اشک باد کرده بود. هی لباش تکون میخوردن و میگفت:«من نباید بترسم، نباید بترسم!»
این همون جملهایه که همیشه تو زندگیم تکرار میکنم تا باورم بشه.