کنار سطل زباله یک معتاد خوابیده بود و من همه اش از پنجره نگاه میکردم و دلم براش میسوخت.
صبح مامانم صدام کرد گفت بیا اونجا رو ببین.
رفتم لب پنجره دیدم یه خانم جوون تو یه سینی صبحونه آورده بود.
یک لیوان چای، املت، بربری تازه، پیاز خورد شده و کره و پنیر. رفت دوباره برگشت اما اینبار