مدتهاست رسیدهایم به اونجایی که
«نهان گشت کردار فرزانگان/ پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند/ نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز/ به نیکی نرفتی سخن جز به راز
[...] ندانست جز کژی آموختن/ جز از کشتن و غارت و سوختن»
فقط کاش هزار سال زودتر بگذره
ظاهرا خواهرم یاسمن که اینجا ۸ سالهست برای بابا تولد گرفته؛ نوشابۀ صورتی سلیقۀ یاسمن بوده بیشک. فکر میکرد یا وانمود میکرد که فکر میکنه بابا از مأموریت کاری ۸-۹ماهه برگشته خونه یک روز؛ ولی در واقع از بعد از ۶ماه زندان انفرادی و ۲-۳ماه حبس غیرانفرادی، توی یک بازداشتگاه نظامی،>>
بابام آدم جالبیه واقعا، نه که چون بچهش باشم این رو بگم.
خیلی معدود دیدم توی مردهای همنسل خودش کسی اینقدر از نقشهای نرماتیو زندگی خانوادگی سواستفاده نکنه. دوستان و همکارهاش زیاد تعریف کردهاند از اینکه من رو توی۲-۳ سالگی همه جا دنبال خودش میبرد و جلسههای تحریریۀ مجلهشون رو>>
راوی تعریف میکرد تا همین دیروز که #سعید_مدنی را از اوین تبعید کنند، او «هرروز» در کنار غذایی که برای ۱۰-۱۵ نفر همسفره میپخت؛ برای زندانی بیمار (عادی/غیرسیاسی) با رژیم خاص هم یک نوع غذای متفاوت میپخت.
-جامعهشناسی که مثل تراکتور در زندان کتاب مینویسد و ترجمه میکند.
جملۀ ممکن رو نوشته بودم بی قصد قبلی: «راه مردان بزرگ ادامه دارد». اون سانتیمانتالیسمِ ناخواسته که بعدا هم یک عزیزی بابتش سربهسرم گذاشت تنها کاری بود که از دستم بر میومد، مثل همین الان.
سال دوم از محکومیتش هم تمام شد و ۶ سال دیگه مونده؛ این دفعه نزدیک ۷۰ سالگی بر میگرده خونه.
برای چند ساعت آمده بود مرخصی، به همراه ۲ تا مأمور لباسشخصی، پاییز ۱۳۸۰.
یاسمن توی اون دورۀ بچگی بود که جشن تولد کلا دوست دارند، تولّد بقیه هم یک جورهایی برای خودش میشد؛ از نگاهش به شمعها پیداست که دلش میخواست خودش فوت کنه.>>
اصل تولد گرفتن فکر مامان بود؛ ولی تدارکات مفصلتر، کیک و شمع و کلاه بوقی (که توی این عکس نیست) به اصرار یاسمن بود. من چون دیگه ۱۱ سالم بود و بزرگ شده بودم این مسخرهبازیها رو تحویل نگرفتم. >>
عکس از بیشتر از ۲۰ سال پیشه، ولی اینجا، در ۴۰ سالگی، چهرۀ بابا به نظرم حتی از عکسهای سالهای اخیر هم فرسودهتره.
همچنان مُصر به ادامۀ بازی، بابام دو تا مأمور رو همکارش معرفی کرد و بقیه هم زورکی ناچار شدند مثل مهمون ازشون پذیرایی کنند. >>
به غیر از من و مامان و یاسمن، ۱۰-۱۲ نفر مهمان دیگه هم بودند. با همۀ فیلم بازی کردنها جلوی بچۀ ۸ سالۀ مثلا بیخبر از همه جا آخرش تا بابا رسید خونه ۲-۳ نفر زدند زیر گریه، ولی من که نه.>>
یک جایی از اون عصر تولد هم برگزار شد. ذوق یاسمن برای ت��لد و کلاه بوقی سر بابا گذاشتن بالاخره به همه سرایت کرد و یک لحظاتی واقعا مثل خودمون شدیم و حتی خوش گذشت. برای همین من یک خرده از خودم که قضیۀ تولد رو جدی نگرفته بودم دلخور شدم. >>
تلاش دوم رو گذاشتم توی یک پاکت و بدوبدو رفتم دم در که قایمکی بدمش به بابا. «همکارها»چپچپ بابا رو نگاه کردند که یعنی این چیه و از پاکت در بیار هرچی هست. چشم بقیه هم افتاد به اون سرمشق کتاب هنر اول راهنمایی و شروع کردند شوخی و جدی بهبه و چهچه؛ در واقع برداشته بودم گلدرشتترین>>
نزدیکهای آخرش شدهبود و وقت خداحافظی که رفتم توی اتاقم و کتاب هنر اول راهنمایی رو باز کردم و یکی از سرمشقهای آسونتر اول کتاب رو شروع کردم نوشتن، فکر کردم به خوبی نقاشی نیست، ولی خوشنویسی هم کادوئه. صدای خداحافظی میومد و اینقدر عجله کردم که یک دور سرمشق خراب شد.>>
یک عکسی از۲۳-۲۴سال پیش داریم، تو باغ یکی از دوستاش که گاهی کلیدش رو میگرفت آخر هفته همهمون رو میبرد. سر میز نشسته و یک دسته کاغذ جلوی دستشه، خواهرم بغل دستش داره مشق مینویسه. عکس رو مامانم گرفته و تصویر کامل نقش باباست و به قول خواهرم عصارۀ بچگی ما.
به هم میریختم یا یک خرابکاریهای دیگه توی دفترشون. تقریبا تمام دوران بچگی ما آماده شدن صبحگاهی و راهی کردن ما به مهدکودک و مدرسه (از صبحانه دادن تا اتوکاری لباسهامون) کار بابام بود. مامانم کارمند بود و از صبح زود بیدار شدن همیشه متنفر. دستکم و شاید بیشتر از نصف وعدههای آشپزی>
خونه رو بابام میکرد، به اضافۀ دیکته و نقاشی کشیدن برای مشقهای ریاضی، و کلاس دوم یک مدتی که خیلی بدخط شده بودم، تمرین اضافۀ خط توی خونه، بعدا کلاس زبان بردنمون، یا کلاس موسیقی بردن خواهرم، کلاس نقاشی بردن من >
کلا مدل محبت کردنش از طریق مراقبته. اینکه غذایی که دوست داریم برامون درست کنه، پیگیری کنه که کارهای شخصیمون رو انجام بدیم (پارسال از پشت تلفن زندان هی پیگیری که وقت سفارت گرفتی، دادی ترجمه، بلیت گرفتی، ماشینتو بردی تعمیرگاه، ...). تا همین قبل دورۀ اخیر زندان جمعه به جمعه >
خواهرم خیلی خجالتی بود بچگی. هر روز میبردش مهدکودک و باهاش شرط کرد اگریک هفته هر روز به مربی بلند سلام کنه، براش یه سری اثاثیۀ کوچولوی عروسک که دلش میخواست رو بخره. یه مدت با کلاس موسیقیش بدفاز شده بود، هر دفعه بعدش میبردش کافیشاپ براش بستنی سانشاین میگرفت که ولش نکنه>
حتی دبیرستان هندسه رو خیلی میشد برم با هم حل کنیم. امتحان نهایی دبیرستان مینشست با هم برنامهریزی میکردیم ساعت به ساعت و فصل به فصل کتابها رو که برسم تموم کنم. موقعی که دانشجوی معماری بودم مینشست باهام ماکت میساخت >
آخرهای دورۀ ارشدم موقعی بود که تبعید شد بندرعباس. سه-چهار ماه رفتم موندم و غیر از مراقبتهای همیشگی، بغل دستش پایاننامه مینوشتم و تا گیر میفتادم مینشستم با هم دربارهش بحث کنیم تا در بیاد >
کل خونه رو شروع میکرد جارو کردن و تی کشیدن، تا بلند میشد ما هم بدو بدو دنبالش.
یک خرده هم همیشه مایۀ شوخی اطرافیان بود این کارهاش (مثلا هی تأکید به اینکه اینها نقشهای زنانهست). یک مدتی من هم شروع کردم اون شوخیهای بیمزه رو تکرار کردن، قشنگ دعوام کرد. >
مثل همۀ نوجوونها اختلافهای بدی باهاش پیدا کردم، دورههایی حتی واقعا رابطهمون بد شد، مثل همۀ والدین اشتباههایی داشت. ولی هم خودش رو تصحیح میکرد، هم مشورتپذیر بود از مثلا عمهم که یک دورهای بهش خیلی نزدیک بودم و هوامو داشت. ولی حتی توی این دورهها هم روشهاش جالب بود >
برای اینکه ترمیم بشه اختلافهامون بهم مسئولیتهای واقعی میداد، از کارهای خودش. توی دبیرستان یک بار صدها صفحه پرسشنامه رو داد که وارد اسپیاساس کنم براش و در ازاش پول داد. سال ۸۸ که شروع کرد خوندن دربارۀ جنبشهای اجتماعی، مقدّمۀ یک کتاب چارلز تیلی رو بهم داد که ترجمه کنم>
بعد نشستیم با هم تصحیحش کردیم که یاد بگیرم. دورۀ ارشد من از خفنترین دورههای موجود در ایران بود. به رغم رشتۀ بیربطم به کارهای بابا، اینقدر اعتماد نشان میداد که هر وقت فرصت کافی داشت، یادداشتهاش رو بده براش یه خرده ویرایش کنم، یا همچنان ترجمۀ متنهایی که برای کارهاش لازم داشت>
تو این شش سال کلی خونه عوض شده. دو هفته بود داشتم فکر میکردم الان میاد لپتاپشو کجا بذاره بشینه. امشب سمن گفت یه میز بذاریم دم پنجره پذیرایی. مامانم گفت نه یه جا میز بذاریم که تلویزیون رو هم ببینه. خودش گفت لطفا یه جایی باشه که دریا هم پیدا باشه.
در مثل مناقشه نیست و برای همین میگم که برای من مثل تماشای فینال چمپیونزلیگ هیجانانگیز بود خواندن این متن: «نامۀ آصف بیات به سعید مدنی: گفتوگوهای زندان و جنبش مهسا»
«همکار گرامی جناب آقای دکتر مدنی،
با سلام و آرزوی سلامتی و سرافرازی. متأسفم که این یادداشت را در زمانی مینویسم که شما در بند و تبعید به سر میبرید. کاش وضعیت چنان بود که میتوانستیم روی نیمکت پارکی در تهران به گفتوگو بنشینیم. ولی گویی چنین اشتیاق معمولی در کشور ما به آرزو تبدیل
آدم چه چیزهایی به فکرش میاد. توی اردیبهشت مبل خریدم. هی گفتند عکس بفرست ببینیم چه شکلیه و هی خواستم دعوتشون کنم و نشد؛ ۷ ماهه با خودم میگم کاش انقدر دعوت کردن رو طول نمیدادم لااقل خونه رو میدید.
تو قسمت جدید پادکست بیپلاس یک مثال دربارۀ رابطۀ قانونی شدن سقط جنین تو امریکا (۱۹۷۳) و کاهش جرم و جنایتِ دو دهه بعد هست که به نظرم خیلی جالب بود. با ذوق رفتم برای بابام تعریف کردم، گفت امکان نداره همچین چیزی رو بشه تکعاملی توضیح داد و تعدادی انقلت دیگه. بعد یه کم سرچ کردم و...
ما در خانواده عادت به بروز دادن محبت نداریم. در تمام مناسبتها حداکثر روبوسی میکنیم؛ در این حد که پارسال عروسی کردم، سه روز بعد یادم افتاد به بابام بگم تو چرا منو بوس نکردی اون روز، دو قطره اشک میچکوندی لااقل!
حالا هی خواب ملاقاتی میبینم که توش محکم بابامو بغل میکنم آقای یونگ
فردا دادگاه بابامه. از ۲ ماه پیش منتظر بودیم این جلسه برگزار بشه که شاید با یک احتمال اندکی فعلا با وثیقه بیاد بیرون. اما با این اوضاع لابد بعیده.
اتهام «تشکیل گروه» هم اولش بهش تفهیم نشده بود؛ لگد آخر بازپرس مشهور این روزها، حاجیمرادی، بود.
ما هفتۀ پیش با بابام ملاقات نداشتیم، این هفته و هفتۀ بعد هم نخواهیم داشت؛ چون برای تنبیه ۳ هفته ممنوعالملاقات شد؛ چون یک ماه پیش برای اعزام حسین رونقی به بیمارستان با دکتر بهداری زندان که هی ادا در میاورد دعواش شد و دکتره هم رفت شکایت کرد.
توضیح مرتبتر:
چارهجویی در #زندان
#سعید_مدنی از زمان بازداشتش تا کنون سه بار محل مشورت ضابطان برای چارهجویی در خصوص کنترل خشونت قرار گرفته است
این نکتهای است که محمود بهزادیراد، وکیل سعید مدنی نیز به آن اشاره میکند.
یک خاطرۀ درجهیکی هم من دارم از #زنزندگیآزادی. یکی از عصرهای تاریک که مثل هر روز زدیم بیرون ببینیم به تجمعی میرسیم یا نه، پیاده حوالی متروی شریعتی راه میرفتیم و رسما ۴ تا دستۀ ۴تایی آدم فقط بود، ۲۰برابر پلیس و یگان و کوفت. راه افتادیم دنبال یک دسته به سمت جنوب،شاید پایینتر>>
این عکسِ حقیقتاً فضایی رو اتفاقی امشب دیدم، تشییع علی شریعتی در لندن، سال ۱۳۵۶.
روی صورتها نقابهایی هست، حتی کمی ترسناک، لابد برای ناشناس موندن.
زبانم از توصیف عجیب بودنش ناتوانه
جلسه اول کلاس فرانسه یه کم دیر رسیدم. معلم (آقا) اومد سمتم دستشو دراز کرد، منم دستمو بردم جلو دست بدم چون با خودم فکر کردم شاید از این دیوونههاست که با همه دست میده، یهو مث ترقه پرید هوا گفت نه نه دیکشنریتو میخواستم بردارم، دیکشنری انگلیسی به فرانسه سر کلاس نیارید.
اقدامِ چرک اضافه بر سازمان هم این بود که هفتۀ پیش به خودش خبر نداده بودند این تنبیه رو. ما رفتیم زندان و گفتند ممنوعالملاقاته؛ خودش رو هم برده بودند توی سالن ملاقات حضوری و نزدیک به یک ساعت در نگرانی منتظر نشسته بود.
#مهدی_محمودیان، فعال سیاسی امروز پس از مراجعه به دادسرا بازداشت شد.
او در روزهای گذشته به اتهام «تبلیغ علیه نظام» به دادسرا احضار شده بود.
مهدی محمودیان دی ماه ۱۴۰۲ (۵ ماه پیش) از زندان آزاد شده بود.
اگه با این حقیر(!) کاری داشتین به اینکه کی حالم رو پرسیدین یا رفاقتی داریم یا نه فکر نکنین، راحت کارتونو بپرسین، مخلصتون هم هستم، خیلی هم خوشحال میشم اگه یه درصد کاری راه بندازم :)
این مصاحبه با نوشین احمدی برای من نکتههای تازه و مهمی داشت. مهارت و صراحتش توی نقد تحسینبرانگیز و آموزندهست، از جمله اینجا:
...گزارههایی همچون «حجاب، فرهنگ ما نيست»! گويی اگر ثابت شود كه «حجاب فرهنگ ما بوده» ديگر نمیتوان يا نبايد در مقابل «حجاب اجباری» چون و چرا كرد! >>
متن کامل:
در حال حاضر، در تحلیل وضعیت اکنون ناتوانیم، چرا که نمیتوانیم توصیفی همهجانبه، از آنچه گذراندهایم را به چنگ آوریم. جنبشها، شورشها و بحرانهای زیادی در این چند سال اخیر، روی داده است، اما هنوز امکان گسترده واکاوی عمیق این رخدادها،
۱/۴
شرکت کاشی سنتی آستان قدس رضوی رسماً قطعههای احتمالا شکستۀ کاشیهای حرم رو میفروشه. عین جمله: «افرادی که تمایل به داشتن قطعهای متبرک از کاشیکاریهای حرم مطهر رضوی دارند میتوانند به سادگی و برقراری تماس با واحد بازگانی شرکت محصول خود را در هر نقطهای از ایران دریافت کنند.»+لینک
از همۀ کارهای فرامرز اصلانی بیشتر آلبوم به یاد حافظش رو دوست دارم، همهاش رو، حتی انتخابی ندارم بینشون
اجراهای سنتی از شعر حافظ مثل شجریان باشکوهه واقعا؛ اما اجرای فرامرز اصلانی همیشه برای من تصویری از خود حافظ میسازه، یک آدم خوشقریحۀ تنها با یک ساز، آوازخان کنار یک جوی کمآب
بعد از سالها به روی هم نیاوردن، مامانم امروز میگه «دوستات» که مشروب میخورن از کجا میارن؟ مراقب «باشید»!
بعد من گفتم یکی از بچهها خودش عرق کشمش درست میکنه برای بقیۀ «دوستام» هم میبره. بعد مادر ساده و قشنگم میگه شراب قرمز که مقویتره! چرا از اونا درست نمیکنه؟!
دکتر قیومی رسمیِ رسمی از دانشگاه استعفا داد. نه برای دو-سه تا درس و پایاننامه و فوقلیسانس که برای کل زندگیم بهش مدیونم؛ هم آموختههام و هم فرصتهای بینظیری که بهم داد.
صد حیف که دانشجوهای تازه دیگه فرصت آشنایی با دکتر رو ندارند.
المیرا جعفری، دانشجوی پی اچ دی دانشگاه دلف چند ساله داره روی همین طرح جامع گروئن-فرمانفرماییان کار میکنه، ولی نمیخونین که کاراشو، فقط عکس قدیمی دوست دارین
«صد سال و صد روز»
دربارهٔ خیزش مهسا
۱. زمینهها و علل و عوامل وقوع اعتراضات؛
۲. ماهیت اعتراضات؛
۳. چشمانداز اعتراضات و سناریوهای پیش رو؛
۴. دستاوردهای «خیزش مهسا»؛
۵. آسیبشناسی اعتراضات؛
در ۴۰ صفحه.
اگر حوصله داشتید بخوانید :)
سعید مدنی، نویسنده و جامعهشناسی که دوره حکم ۹ سال حبساش را در اوین میگذراند در تازهترین اثرش از زندان با عنوان «صد سال و صد روز» خیزش مهسا را تحلیل و بررسی کرده است. ۱/۵
فصل آخر«گفتگوهای زندان»مکتوب گفتگوی بابا با آقای رزاق؛
بابا آخرش نوشته:
«از کسانیکه پس از انتشار این مصاحبه با ناسزا، نقدصوری یا نقدعالمانه به آنچه گفتهام واکنش نشان میدهند سپاسگزاری میکنم و نقدها را به چشم میگذارم و بیصبرانه منتظر دریافت نظرات هستم»
ویدیوی دلخراش بازداشت #مائده_جمال دانشجوی کارشناسی مهندسی برق دانشگاه نوشیروانی بابل که امشب توسط نیروهای امنیتی در جلوی درب خوابگاه بازداشت شد.
منبع: کانال دانشجویان متحد
@anjmotahed
بیروسری بیرون رفتن خیلی شبیه استقلال پیداکردن تو بچگیمه: اول تا دم در، بعد تا سر کوچه با یه همراه، بعد تا سر خیابون با همراه و حیرت/احتیاط، بعد تا سرکوچه تنهایی، بعد با همراه تا بقالی و خرید، بعد تا سرخیابون تنهایی، بعد تا بقالی محله تنهایی...؛ عوض والدین هی از خودم اجازه میگیرم
گهگاه یاد اینا میفتم، بینتیجه، روزها
-اسم کتابی که ۱۰-۱۲سالگی نصفه خوندم و با اینکه جالب بود ول کردم چی بود؟
-دوستی که ۲۰-۲۱سالگی هفتهای پنج دفعه میدیدمش و یه دفعه از صحنه روزگار محو شد کجاست؟
-کفشهای پاشنه بلندی که از ساری خریدم کجا گم شد؟
-بازیگر آقای بهداشت سیب خنده چی شد؟
جلسۀ دادگاه بدوی دکتر #سعید_مدنی، فعال سیاسی-اجتماعی ملی-مذهبی، نویسنده و پژوهشگر مسائل اجتماعی ایران، روز یکشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۱ در شعبۀ ۲۹ دادگاه انقلاب به ریاست قاضی مظلوم برگزار شد.
زنهایی که این روزها توی کابل و هرات و ... تظاهرات میکنن خیلی خیلی به نظرم شجاع میان، کاش مثل تظاهرات زنهای ایرانی توی اسفند ۵۷ به خاطرۀ فراموششده تبدیل نشه اینا
پنجشنبه ملاقات کابینی داشتیم که مثل صندلیبازیه، یه تلفنه و نوبتی حرف میزنیم
آخرسر فهمیدیم دوتا کابین اونطرفتر مادر و پدر علی یونسی بودند
بعد از سلامعلیک پدرش گفت شما که دو طرفتون خالی بود، تلفنِ کابین کناری رو هم بردارید، به اونطرف هم بگید برداره، چندنفری باهم حرف بزنید...۱/
از وقتى علی و امیرحسین منتقل شدن بند عمومی خيلى خوشحالیم. فعلا اون فشارها و آزارهاى بند ۲۰۹ برداشته شده. فشارهايى كه مشخصا دنبال فروپاشى روانى اين ٢ با سن كمشون بودند. الان میتونن لااقل هر روز هواخوری داشته باشند!
>یارو هم عصبانی شد دوید سمتش که با کف پا بکوبه توی کمرش، اصلا قابل تصور نبود پای انسان اون همه بیاد بالا، دختره لحظه آخر خودشو کشید کنار و شاید حتی کتک رو نخورد و فرار کرد، به همین زیبایی.
وجدان زنو از خفنترین رمانهاییه که در زندگیم خوندم
فصل اولش هم با اختلاف بامزهترین و درستترین متنیه که دربارۀ سیگار خوندهام
طبق معمول با پیشنهاد هما
آیا حصر رهبران جنبش سبز آنطور که مهدی کروبی گفته است تنها با مرگ رهبری جمهوری اسلامی یا مرگ محصوران پایان مییابد؟
گفتوگو سعید مدنی، پژوهشگر مسائل اجتماعی
>خبری باشه. من حتی از ترس شال کوفتی رو هم دوباره درآوردم از کیفم انداختم سرم، اینقدر مخوف. یک دختری از اون ۴-۵ نفری که جلوی ما بودند تنهایی داد زد مرگ بر دیکتاتور یا ضحاک میکشیمت زیر خاک، یادم رفته؛ ولی بلند، قرّا ... من از ترس میخواستم آب بشم برم توی زمین>>
احتمالا به مناسبت نوروز در خارج اینجوری شدم
عکس مال ۶۰-۷۰ سال پیشه، ولی تا دیدمش اول از همه خودم رو توش دیدم و بعد فرض کردم بقیه رفیقامن: مسن و دنی و مهتاب و اون کوچولوئه هم جفر
بله
اگه ۸۸ انتخابات اونطوری نمیشد مطمئن نیستم میرحسین هم گل خاصی به سرمون میزد. ولی اونطور که شد،
یه مزیت مهمش، به رغم تلفات غمانگیز، برا من اینه که دوازده سال بعد هنوز تخیلم خیلی جلوتر میتونه بره از قدمهای مورچهای و مسیرهای تکراری فعلی
به این خاطر خیلی یاد میرحسینم و ممنونش
من یکسالی هست از شاهو و پُک توتون میخرم. دقیقترین توصیفی که میتونم بکنم اینه که فرق سیگار دستپیچ و سیگار پاکتی مثل فرق چای دمی و چای کیسهایه :)
و همونجوره که اگر به چای دمی عادت داشته باشه آدم، دیگه چای کیسهای به هیچ وجه کیف نمیده :)
املاکیه داشت توضیح میداد که ساختمان ۴۰ متر اضافهتر از مجوزش مغازه داره و پروندهاش رفته کمیسیون ماده صد و قراره مغازه رو خراب کنن و پایانکار و سند تفکیکی هم بگیرند. گفت لااقل یک سال طول میکشه. بعد مکث کرد گفت ولی اعدام رو یکروزه هم میدن.
۱. من عاشق اصفهانم و به نظرم از زیباترین شهرهای دنیاست، بهخصوص در اردیبهشت و بهخصوص اردیبهشتی که زایندهرود آب دارد. این هفته دو سه روز اصفهان بودم و رود هم آب داشت. یک روز نزدیک بیست کیلومتر در خیابانها و کوچه پسکوچهها راه رفتم. جای همهتان خالی.
چند عکس و فیلم در ادامه:
> دلم میخواست برم بزنمش :))
یک مأمور گردنکلفت و گنده دوید طرفش. همراه من راهشو بست با صدای ترسخورده گفت آقا ولش کن. مأموره هم انگار حالشو نداشت، دو تا داد زد سر دختره از راه دور و وایساد. ولی دختره! برگشت و خونسرد یک فحش خیلی خیلی رکیک داد، بازم بلنننند!>>
جزئیات حکم توماج صالحی در گفتوگوی «شبکه شرق» با وکیل پرونده؛
دادگاه انقلاب اصفهان توماج صالحی را به اعدام محکوم کرد/ دادگاه بدوی حکم دیوان عالی کشور را «ارشادی» خواند و اجرایش نکرد
امیر رئیسیان، وکیل دادگستری: «شعبه یک دادگاه انقلاب اصفهان، در اقدامی که در نوع خود بی سابقه
متنی که بیشتر از همه بهش مسلّطم در زندگیم واقعیتش رو بگم هری پاتره؛ که توی اون ولدمورت خودش بود که دشمن اصلی خودش رو نشون کرد با تلاش برای کشتنش توی نوزادی. به قول جوونا «واضح؟»
کجاش خیلی چسبید؟ اینجا:
«دفاع از حرم که به معنای حراست از قلب مومن در مقابل کمترین گرایش به ستمگران است، به خون ریختن در سرزمینهای بیگانه برای تحکیم پایههای رژیمی کودککش اطلاق میشود».
و
«آنکه جانش در غربت به قربانی مستبدی دیگر تلف شود»
میرحسین موسوی در نوشتار تازهاش از حصر، با هشدار درباره جانشینی موروثی رهبری و نتايج «جرائم ننگین» حکومت در منطقه، تاکید کرد که: یازدهسال و اند دوری، ما را بر عهدمان با آرمانهای پیشین پابرجاتر کرده است. ۱/۷