۲_محرم سال ۹۶ بود روز تاسوعا رفتم شهرستان
غروبش رسیدم رفتم خونه خستگی راه تو تنم مونده بود
میخاستم بخابم جلو گرفت گف برو مسجد شامتو بگیر شکمتو سیر کن ما شام مفت نداریم بهت بدیم
اینقدر خوابم میومد اهمونجا وسط حال خوابم برد
تد ب خودم اومدم متوجه شدم مادرم و برادر کوچیکم اومدن خونه