اگه مارلبرو ميكشي جذابي
اگه گل ميكشي جذابي
اگه كُك ميزني جذابي
اگه... اگه... اگه...
تو جذاب نيستي تو يه معتادي
تو جذاب نيستي تو يه معتادي
تو جذاب نيستي تو يه معتادي
تو جذاب نيستي تو يه معتادي
تو جذاب نيستي تو يه معتادي
تو جذاب نيستي تو يه معتادي
سال۸۸همکلاس بودیم و باهم ۹۲ ارشد قبول شدیم و هم دانشکده بودیم، دکتری ادامه نداد و قرار شد بعد امتحان جامع برم خواستگاریش؛ رفتم. قرار شد مدتی خانوادهها همدیگر را بشناسند...در این مدت بیمار شدم و برای جراحی قلب آلمان رفتم. زیر تیغ جراحی بودم همه خانوادهاش به خاطر این موضوع، قضیه
۱۲ سالم بود پدرم بیماری قلبی داشت مستقل شدم تا باری از دوشش بردارم. باغ مردم کار کردم، سمپاشی کردم، حرص میکردم، پرورش ماهی راه انداختم، از جیرفت وپارسابادوجاهای دیگه باربارکنی کردم، دانشگاه رفتم تا دکتری و ده ها کار دانشجویی تا دفتر کاری خودمو زدم.
#من_یک_مرد_قوی_هستم
نصيحتي از مرحوم پدربزرگ: اگه خواستي كسي رو بشناسي، راهش مسافرت كردن و معامله و همسایگی با اون نيست! تا ميتوني به طرف مقابل احترام بذار تا خودشو نشون بده!
اینکه پدرم اسفند و فروردین بخاطر کرونا از مستاجرش کرایه نگرفته و این ماه هم بخاطر بچهدار شدنشون کرایه نگرفته گفته هدیه تولدت بچهات، باعث میشه بیشتر از همیشه به قهرمان زندگیم افتخار کنم.
مدتی بود نبودم. متاسفانه روزهای خوبی نداشتم ولی امید دارم. برای معالجه بیماری قلبی باید عمل بشم. به انرژی مثبتتون نیازمندم. امیدوارم برگردم. شایدم اخرین توییتم باشه.
دیروز در عقد برادرم متوجه نعمت بزرگی شدم؛ عروس خانواده متاسفانه مادرشان را بر اثر سرطان از دست دادهاند و هنگام جاری کردن خطبه عقد گریهشان گرفت و همه گریه کردیم،
از تلخترین اتفاقات زندگی نبودن پدر و مادر بهنگام قشنگترین روز زندگیمان است.
سال اول دانشگاه با یکی تلفنی قرار گذاشتیم همدیگرو ببینیم. ساعت ۴ بعداز ظهر رفتم سر قرار منتظرش بودم زنگ زد کجایی کدومی...چند دقیقه بعدش زنگ زد گفت دیدمت ازت خوشم نیومد خدافظ... خیلی حالمو گرفت. دیگه پشت دستمو داغ گذاشتم... تا امروز سرقرار نرفتم.
شهريور ٨٨ دانشكده ادبيات دانشگاه جلوي كلاس ١٠١ صف بوديم براي ثبت نام نوبت من شد خودكار نداشتم برگشتم از پشت سريم خودكار گرفتم، همون خانم امروز همه زندگيم شده. تا ميتونيد تو دانشگاه عاشق بشيد.
#م_ش
هر از چندگاهی خانمم زنگ میزنه و میگه شام چی درست کنم؛ میدونم خستهست و نمیدونه چی درست کنه، میدونم دلش فست فود میخواد( من اصلا اهلش نیستم). میگم چیزی نمیخواد درست کنی شام میریم بیرون. خوشحالیش خوشحالم میکنه. واقعا تو زندگی میشه با چیزای کوچیک خوشحال شد.
گرمایش در سطح ۷۵۰ و ۵۰۰ هکتوپاسکالی باعث میشود تودههای جوی یا به بالا هدایت شوند یا بعد از برخود با جبهه گرم، ازبین یا حالت میرا پیدا کنند.
در سطح جامعه یا سطح آکادمیک گاها میشنوم کار فلان کشور است یا … این کاملا نادرست است. دلیل علمی پایداری جبهه گرم تولید شده خودمان است.
شاید مدام سوال کنید که چرا سطح بارش در کشورهای همسایه با ما متفاوت است
چرا در ترکیه و حتی عربستان صحرایی برف میبارد و در کشور ما نه.
جواب در نقشه زیر است. ما مرکز آلاینده ها و گرمایش در خاورمیانه شده ایم. نه در مقیاس شهرها که در مقیاس فضای یک کشور آلاینده تولید میکنیم
کار پیدا کردم ماشین خریدم و مقداری وضعیتم نرمال شد. خانواده را برای وساطت فرستادم تا دوباره بتوانم ازدواج کنم ولی قبول نکردن...عمری باهاش سپری شده و نمیخوام به این راحتی از دستش بدم. همدیگرو دوست داریم ولی خانوادش ازین میترسن که برای من اتفاقی بیوفته و دخترشون بیوه بشه ولی من
دهه شصتیا شاید تو خیلی چیزا بد شانس باشن ولی تو بی بی فیس بودن خوش شانسن، لامصبا اصلا پیر نمیشن بلکه از دهه ای به دهه دیگه منتقل میشن. باخودت فک میکنی این نهایتا ۲۳ سالش باشه یهو میگه ۳۳. اصلا خیلی خوبن
عقدمان را کنسل کردند. بعد از موفقیت عمل قلب و بهبودی نسبی به همراه برادرم ایران برگشتیم. کارم را در وزارت نیرورو از دست داده بودم بخاطر هزینهها مجبور به فروختن ماشینم شدم و خونه رو از تهران به کرج منتقل کردم. کاملا ناامید بودم ولی به خودم قول دادم باید همه چی دوباره بسازم.
دوست داشتم این توییت از فرودگاه امام براتون میفرستادم، بهمراه عکس بلیط یکطرفه به کانادا؛ براتون مینوشتم برای تکمیل دینم به کانادا مهاجرت کردم. روزی که ایران آزاد شد برخواهم گشت ولی چه کنم سوار قطار کرج-تهران غرق وهم و خیالاتم.
آخر شاهنامه خوش است.
دیشب با شیرینی و گل رفتم خونشون، پدر و مادر بزرگش هم بودن. اولش با گلایه سر صحبت باز شد اینکه چرا من بیماریمو کتمان کردم درحالی که اینطور نبود و کاملا بیخبر بودم. ادامه دادیم و تمام شرایطام و آزمایشهامو نشون دادم و اینکه حالم کاملا خوبه...
پدرم در بحبوحه تولدم ورشکست شد،در ۳ سالگیام تصادف شدید داشت و بیش از یک سال خانه نشین شد.دوران کودکی را بیاد ندارم ولی تمام عکسها موید این نکته بود که لباسهای برادرم را پوشیدهام و دوران سختی که مادرم با بغض برایم تعریف میکند. تمام عکسها را پاره کردم.
لبخند زدن به ارزش چهره ات می افزاید،
عشق ورزیدن قلب تو را ارزش می بخشد،
احترام گذاشتن ارزش نگرش تو را بالا می برد،
و ارزش زندگیت با حضور دوستان است که افزایش می یابد.
خوبی ماها که خواهر برادر زیاد داریم اینکه سر هر قضیهای میتونیم حامی هم باشیم. یادمه اول ابتدایی بودم و برادرم پنجم ابتدایی...من فسقلی بخاطر داداشم، یه مدرسه رو به آتیش میکشیدم.
هر چی پیرهن و شلوار تو خونه بخواهیم بندازیم مادرم دکمههاشو میکنه و نگه میداره میگه روزی به درد میخوره...یه سطل انواع دکمه پیراهن و شلوار و مانتو جمع کرده.