خانم پوری بنائی در فیلم قیصر یک حرف خیلی حسابی زد. فرمود: میوه تو عزا طعم نداره.
حالا معلوم شد جام جهانی هم همینطورهاست. با آنهمه جوان رعنا که به خاک سپردیم، دیگر این چمن حالاحالاها صفایی ندارد.
اگر ۴۰ یا ۳۰ سال پیش یا حتی همین ده روز پیش میگفتند راجرواترز قرار است از یک تلویزیون فارسی زبان با مردم ایران از آزادی و تغییر حرف بزند، باورکردنی نبود. اما شد.
به امید کنسرت او روی چمن سبز تپههای جامجم در تهران. در یک غروب خوش اول پائیز.
ممنون از:
#مهسا_امینی
@Sima_Sabet
بعد از چندین روز، امروز برای یک فنجان قهوهٔ خوب به کافهٔ آشنا رفتم. تا وارد شدم کارکنان محترم (سه خانم و یک آقا) با لهجه انگلیسی اما به زبان فارسی شعار دادند: مارگ بار دیکتِیتور!
جهانی شدیم.
#مهسا_امینی
#IranProtests
قرار است فرزندم که تنها ۴۰ مایل دور از من زندگی میکند به دیدارمان بیاید و به ما سربزند. حال من و مادرش مثل حال شب پیش از نوروز است. میپزیم. میچینیم. مرتب می کنیم و … من دلم برای شما که فرزندی در دوردست یا در بند نامردمان دارید یا… هزار پاره است. خدایا همه را به خانه برسان!
بی هیچ شرم و پشیمانی، پا و نعلین و پوتین در خون بچهٔ ۱۶ ساله، با پوزه و آستین خونآلود، سخنرانی میکنند و خون را انکار میکنند و میروند. اما جای پاهای خونچکان شان همه جا همراه شان میرود. همیشه.
#نیکا_شاکرمی
#مهسا_امینی
وقتی زن و شوهر جوانی بودیم، بچه ای داشتیم که گاهی وسایل خودش، مثلا یک پاککن یا مدادتراش، یا حتی وسایل خودمان، مثلا یک شانه یا یک حوله را در کاغذ کادو میپیچید و به ما هدیه میداد. آن بچه حالا خیلی سال است که دیگر نیست. اما هربار حوله تاشده ای میبینم، دلم میخواهد کادوپیچش کنم.
در ۱۵ سال گذشته رصد رسانه های اجتماعی بخشی از کار روزانه ام بوده. در این مدت هیچگاه کاربران ایرانی را به اندازه امروز خشمگین، تلخکام و کینخواه ندیدهام. در همه نمودار ها زبانه ای از آتشفشانی توفنده را میبینم که حتی اگر لختی فروکش کند انرژی ویرانگرش باز میجهد و سرباز می کند.
یک بعدازظهر پائیزی با معروفی، سپانلو، گلشیری، فرخفال، براهنی، و کوشان از مجلس ختم یکی از نویسندگان که مثل همین عباس معروفی از جفای روزگار و بیوفایی اینوآن کشته شد قدمزنان از فرحشمالی وارد کوچهپسکوچه های پر از برگهای زرد شدیم. الان یادم نیست به خانه فرخ فال رفتیم …/۱
یکی از خوانندگان وبسایت فرارو زیر گزارش مرگومیر ناشی از کرونا اینطور نوشته بود: مسئولان دولت [لابد پیشین] اگر مرغداری داشتند و هر روز میدیدند که پانصد جوجه مرده، حتما فکری به حال خودشان و مرغداری میکردند. شگفت انگیز است که در برابر مرگ اینهمه آدم هیچ کاری نمیکنند.
تنها چیزی که از خانم زهرا خوشکام یادم میآید این است که شوهرش عاشقش بود. و آقای علی حاتمی را در حالی به یاد میآورم که از عشق گل کرده بود. در آغاز عشقش یک مجنون واقعی بود. معنای واقعی شیفته و دلباخته. و آقای حاتمی دل هیچ، سر و جان باختهی عشقش بود. ناگهان روی پله های وزارت فرهنگ
بیروت مثل استانبول و اصفهان به تمام جهان تعلق دارد و بخشی از میراث ماندگار انسانی است. اما عظمتش ناشی از ترکیب معجزهآسای شکوه بناهای عظیم و سختکوشی آدمها نیست. بزرگی بیروت مثل شیراز در جان و روان مردم است. در زندگی آدمها. در عشق به زندگی، بیاعتنا به تلخی نفرین روزگار.
گفتوگوی سمیرا قرایی از تلویزیون ایران اینترنشنال با رابرت مالی نماینده ویژه ایالات متحده در امور ایران به نظر من خیلی اهمیت داشت. خانم قرایی هم چالش خوبی داشت وهم به خوبی نشان داد که ملی کجا از پاسخ دقیق طفره رفت. شنیدنش را توصیه میکنم. لینک ندارم. هرکس دارد، لطفا اضافه کند.
بعدازظهر نیم ساعتی خوابیدم. از لحظه ای که چشمم را بستم، در شیراز بودم. در ۱۳۴۸ وکوچه از بوی بهار نارج مست بود. دختری با کتوشلوار مخمل کبریتی سبز از روبرو آمد. چند پر بهار نارنج گذاشت توی مشتم. بعد خنده ریزی کرد و گفت: یادم تو را فراموش.
دوستان عزیز ما در رسانه ها حتما توجه دارند که آن حرف s در آخر کلمه statistics علامت جمع نیست. بنا براین، «آمارها» نشان نمیدهند، بلکه «آمار نشان میدهد.» همانطور که economics اقتصادها نیست و ترجمه physics فیزیکها نمیشود. دوستان را هم با انگشت نشان نمیدهم.چه کاریه حالا؟
خشم در وجودش بود، گفت شیشه را بالا بکشیم و تا میتوانیم بلند فریاد بزنیم. فریاد زدیم و فحش دادیم. بعد، او را سر کوچه پیاده کردم و تا جایی که هنوز آفتاب سرخ غروب داشت تاریکی را به آتش میکشید، راندم. تا آنجا که تاریکی فراگیر شد…/
از آن عده تنها من و فرخفال هنوز زندهایم. /تمام.
روزی که کاوه گلستان در شمال عراق در صحنه کار و جنگ جان ب��خت، من همراه پسرم و دختر عزیزم در خانه ای که کنار رودخانه داشتم نشسته بودیم و تلویزیون روی کانال خبری بیبیسی که فکر میکنم آن موقع اسمش NEWS 24 بود روشن بود وما بی توجه به آن داشتیم درباره سینما حرف میزدیم. پسرم و کاوه
یا خانه منصور کوشان. بی موقع بود و فقط عرق و چای داشتند. نگذاشتیم صاحبخانه به زحمت بیفتد و دو ساعتی یکضرب حرف زدیم و فحش دادیم. بعد که پراکنده شدیم، من سپانلو را تا اسکندری (جمالزاده) شمالی رساندم. توی راه سپانلو که هنوز با همه سبکدلی همیشگی اش هنوز تهمانده../۲
بانکی که سالهاست در آن حساب دارم در مراسم افتتاح ساختمان تازه اش لطف کرد و مرا هم به عنوان یکی از قدیمیترین مشتریانش دعوت کرد. گفتند تو هم روی تختهسفید چیزی به یادگار درباره بانک بنویس. به فارسی نوشتم:
من زلبت صدهزار بوسه طلب داشتم
هرچه به من دادهای وام ادا کردهای
در مهمانی شلوغ عید پاک به تقاضای دوستان سخنرانی کوتاهی درباره شراب در شعر ایران ایراد کردم. همه اش از مولوی و حافظ و خیام. پرسیدند شاعران معاصر هم چیزی گفته اند؟ عرض کردم حکیم شارام شابپاره در دهه ۱۹۹۰ فرموده اند: «ای یار قشنگ موبلند مشکیپوشم» که منظور جانیواکر بلک لیبل است.
در شلوغی کارهایی که روی دستم مانده بود، نمیدانم اینجا یا جای دیگری عکسی از نویسنده محبوبم گلی ترقی دیدم و درنگاه اول دیدم که با نوشته ای از سر افسوس همراه بود. فکرهای بد زیادی کردم. بعد مطلب را خواندم. گویا گلی خانم را به خانه سالمندانی در پاریس برده اند. نوشته بود که او با همه
استاد احمد سمیعی (گیلانی) از سرمایه های ادب پارسی بود. بزرگمرد ریزنقش، همیشه یک سر و گردن از تمام بزرگانی که در روزهای اوج انتشارات سروش و شورای عالی ویرایش دیده بودم، با آنها کار کرده بودم و از آنها آموخته بودم بلندقامت تر بود. مرگش نوروز تلخ امسال را تلختر کرد. یادش گرامی.
حسینقلی خان نوری، نخستین سفیر ایران در آمریکا، مشهور به حاجی واشنگتن. علی حاتمی کارگردان باسلیقه ایرانی نقش او را در فیلمی تخیلی به همین نام به عزتالله انتظامی سپرد.
حمیدرضا صدر را با دستخط گلوبتهایش به یاد خواهم داشت. با آن نون های طرح اسلیمی، میم های دمدراز و ی های سربالا. هروقت به سروش میآمد ، همیشه عجله داشت. موقع رفتن دستی به ریشش میکشید که یعنی چیزی از مطلب را بنا به ملاحظات همیشگی کوتاه نکنم. /۱
در اوایل دهه پنجاه من و نصرالله شیبانی و یک همکار انگلیسی سه دستیار کارگردان این سریال بودیم و تمام ایران را گشتیم. از دیگر همکاران ایرانی مان هوشنگ شفتی، اکبر عالمی و مهردادآذرمی بودند. کارگردان اصلی مرحوم تونیمهیر و کارگردان قسمتهای مستند دنیس پاستل بود. من دستیار هردو بودم.
#چهارراه_تمدن برنامهای هفت قسمتی که به تاریخ شاهنشاهی ایران، از زمان کوروش کبیر تا رضاشاه پهلوی میپردازه. به کمک بازسازی وقایع آن دوران، در تاریخ سفر میکنیم.
از ۳۰ آذرماه
از اینستاگرام استاد علی میرفتاح باخبر شدم که خسرو سمیعی، خسرو مهربان سمیعی، نویسنده و مترجم توانا، از ادبپروران تلویزیون ملی ایران، و از آزادگان گیلان، درگذشته است. زیر آسمان رشت محبوبش. از زیر این آسمانهای دوردست بر روان و فروهرش درود.
رستوران عربی شلوغ بود و پیشخدمتها بعد از ۱۵ دقیقه هنوز به سراغ ما نیامده بودند. یکی از رفقا با زبان عربی که به کمک دعای کمیل یادگرفته بود با اشاره به یکی از آنها گفت: «توجهنا یاولدی! ارزقنا!» و منظورش این بود که: نگاه کن پسر! به ما غذا بده!
خدایا خودت به فریاد برس.
رابرت فیسک امروز مرد. خبرنگار جنگآزموده ای بود. دوبار با او گفتوگو کردهام. برخی میگفتند زیادی احساساتی، زیادی چپ و زیادی جانبدار است. بیخود میگفتند. چپ بود، احساساتی بود، اما جانبدار نبود. در زمانه ای که داوری دشوار بود، طرفی ایستاده بود که سمت مقابلش قابل دفاع نبود.
این کتاب به درد روزنامهنگارانی میخورد که مثل بسیاری از همکاران شان در این یکی دو ساله، به تنهایی و از خانه کار میکنند و گاهی ممکن است شک کنند که - مثلا - مسئول درست است یا مسؤل یا مسوول و یا حتی خدای نکرده مسیول. نسخه پیدیاف آن هم روی اینترنت پیدا میشود.
گزارش سیانان درباره وضعیت و اهمیت توماج صالحی خیلی خوب بود و اظهارات داییاش آقای اقبالی اطلاعات تازه ای درباره زندگی خانوادگی این خواننده به بینندگان داد که دستکم برای من تازگی داشت. بازهم پخ�� میکنند و شاید روی وبسایت شان هم باشد.
ایرانیان فرهی��ته و دانشور در هر رشته ای وامدار کوشش سترگ سلیمان حییم هستند. فرهنگنامه نویس کمنظیری که خدمات شایانی به ایران و زبان فارسی کرد و امروز سالمرگ اوست. بیش از پنجاه سال از مرگش میگذرد اما او در آثارش زندهاست و در یادهای ما جایگاهی ارجمند و همیشگی دارد.
با اعلام راحتباش توسط نخستوزیر، بعد از مدتها آمدم یک فنجان قهوه در داخل قهوهخانه بنوشم. خانم محترم جاافتاده گفت با شکلات؟ گفتم نه لطفا با دارچین.
خیلی طول کشید. وقتی بالاخره با قهوه آمد، گفتم چی شد؟ چرا طول کشید؟ گفت داشتم برایت قلب میکشیدم، نمیشد.
این هم آخر و عاقبت ما.
@bahmandaroshafa
قدیمها سردبیر ما دکتر سمسار میگفت حتی اگر خبر بیاهمیتی مثل سفر وزیر بهداری به ترکیه را چاپ کردید، حتما بازگشتش را هم حتی در دوخط خبر بدهید تا پژوهشگران در سالهای آینده فکر نکنند طرف رفته و در ترکیه مانده.
امشب در خانه تازه ای میخوابم. میگویند آرزوها در نخستین شب اقامت در هر خانه ای براورده میشود. برای همه شما که دوست تان دارم آرزوی تندرستی و دلخوشی و توانگری دارم. و دنیایی که بنیادش بر آزادی و برابری است. و ته دلم میدانم و از ژرفنای این تاریکی هولناک میبینم که فردا روشن است.
اگر این کلمات و این پیام نوروزی را که درست ۱۰۰ سال پیش چاپ شده میبینید، همین پیام نوروزی من به شماست. امیدوارم همه دوستانم در همه جا تندرست و خوش باشند.
آنها که این کودکان بیگناه را کشتند و کسانی که به آنها پول و سلاح و پناه و امکانات میدهند، پلید ترین و ترسوترین تبهکاران این روزگار پلشت و تباه و تیره اند. دوزخ همیشگی را برای شان آرزو میکنم.
در این گوشهٔ دوردست عالم از مطب دکتر درآمدیم و رفتیم توی این رستوران که چیزی بخوریم. دیدیم بالای سرمان روی شیشه چیزهایی نوشته اند.
یک نکته بیش نیست غم عشق و این عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
…و رودخانه، آرام به راهش ادامه میداد.
با یکی دو تن از دوستان در بیروت صحبت کردم. ساعتی پس از رویداد، همچنان بهتزده بودند که «چگونه بوی نان و یاس شهر طعم خاک و خون گرفت؟!» نخستین بار نیست که بیروت ویران و پارهپاره میشود. این بار کدام دست از کدام دوزخ فرمان آتش داد؟ «پشمینه پوش تندخو، از عشق نشنیدهاست بو».
باورش برایم سخت است. دوست مهربانم مسعود مهرابی از دنیا رفت. تقریبا پنجاه سال با هم دوست بودیم. از خیابان خواجهنظامالملک و دهمتری ارامنه و سینمافیروزه تا بهترین روزنامه ایران در دهه پنجاه، و تا امروز سیاه. همین دوهفته پیش نیم ساعتی حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم. یادش همیشه بهخیر.
تلویزیون استرالیا را تماشا میکردم. گفت هردو رئیس جمهوری افغانستان از ۲۰۰۱ تاکنون تبعه آمریکا بودند. یکی از آنها کتابی هم تحت عنوان «نجات حکومتهای شکستخورده» نوشته که به هیچ دردی نخورد جز برای ارائه رزومه برای شغل ریاست جمهوری افغانستان!
به سهم خودم مدتی است اشتراک نیویورک تایمز را متوقف کردم و از کردهی خود خرسندم. گزارشهایش درباره ایران آشکارا سفارشی و مصداق روشن مالهکشی است. این را به انگلیسی به مدیران روزنامه هم اطلاع دادهایم.
جمعی از ایرانیان در حمایت از اعتراضهای سراسری در داخل ایران مقابل ساختمان نیویورک تایمز تجمع کردند. آنها به سیاستهای روزنامه نیویورکتایمز در پوشش خبرهای مرتبط با ایران هم انتقاد کردند.
برای رنج و اندوه همه آنها که ناجوانمردانه امکان حضور کنار بستر مرگ عزیزان شان و شرکت در سوگواری از آنها دریغ شد و برای آنها که خطرکردند و برای آخرین دیدار رفتند اما در بند شدند بیآنکه اجازه حضور در مراسم تدفین و ترحیم و سوگواری به آنها داده شود.
#مهسا_امینی
تا این ساعت از ۲۷ تن از تاجیهای بالای شصت سال از سراسر دنیا پیام گرفتم. از جمله از یکی از دوستان قدیم که وقتی ساواک نظر او را در مورد من خواسته بود، نوشت: نامبرده تاجی میباشد. سیاسی نیست.
پرونده ام را بعد از انقلاب به لطف ابراهیم یزدی دیدم و از رفیق سابقاًساواکی ام تشکرکردم.
برادر مومنی که با هزینه دولت به کن سفر کردی و اسکناس هزارتومانی قدیمی با عکس آ. خمینی را امضا کردی و در ویترین پشت سرت در پاب ایرلندی خیابان ساحلی پشت کاخ جشنواره کن گذاشتی، خیلی بدشانسی. دوتا از آن سه نفری که دم پیشخوان نشسته بودند و با خانم متصدی بار حرف میزدند ایرانی بودند.
سخنگوی طالبان از قطر و به زبان انگلیسی در کانال بیبیسی نیوز از طالبانی که وارد کابل شدهاند درخواست کرد از غارت اموال مردم خودداری کنند! خیلی دلگرم کننده بود.
ولی آن کارشناس امنیت ملی که دیشب با قاطعیت میگفت روسیه تا ۲۰ مارچ که نوروز ایران است به اوکراین حمله نمیکند خیلی به کارش وارد بود. آن خانم پرسید چرا ؟ فرمود چون الان زمین خیس است. باید میفرمود چون منتظر سمنو و آجیل مشکلگشای شب چهارشنبه سوری است.
زمستان ۱۳۶۷ ابراهیم نبوی و اصغر مهرپرور بانی شدند تا من این کتاب را در فرصتی کوتاه ترجمه کنم. رحیم قاسمیان زندگینامه و فیلموگرافی را ترجمه کرد و ما، کتاب را به بهزاد رحیمیان تقدیم کردیم که لطف کرد و آن را پیش از چاپ خواند و به اتفاق شمیم بهار توصیه های خوبی به ماکرد.
این کتاب را سال ۱۳۶۰ ترجمه کردم. با داود مسلمی، بیژن خرسند، بهزاد رحیمیان، جمال حاجآقا محمد، فرخ معینی و امیرتیمور عامری میخواستیم حالا که انقلاب شده، ماهم انقلابی در صنعت نشر ارزان و آسان پدید بیاوریم. آوردیم. اما زود خسته و پراکنده شدیم. با چهار پنج کتاب در یک ماه. خرداد۶۰ !
وضعیت مان تماشایی است. الان دو هفته است من و هم همسرم هردو لنگلنگان دور این خانه کوچک تمرین راهرفتن میکنیم. از درد مینالیم و با دکترها مشاوره اسکایپی میکنیم. من که وضعم بهتر است گاهی برای خرید میروم و اوضاع شهر را در بازگشت برای خانم تعریف میکنم. بلاروزگاری است خلاصه.
متاسفانه به علت ازدیاد تعداد تحلیلگران امور روسیه در آشپزخانه ما و لاینحل ماندن موضوع چگونگی اتصال کریمه به قلمرو روسیه احتمالا امشب از شام خبری نیست آقای رئیسی.
ناگهان دیدمش که داشت نزدیک میشد. بهنظرم آمد دایی بزرگم است. بله خودش بود. موهای یکدست سفید و کمی پریشان، قامت توپُر و کمی خمیده و یک دسته روزنامه زیر بغل. نزدیکتر که شد، لبخندش آشنا بود. جلوتر که رفتم، تصویر خودم در شیشهٔ در ورودی ساختمان بود! خدا رحمتت کند دایی جان.
پیدیاف رایگان این کتاب به همت دوست عزیزم امیر عزتی در باشگاه ادبیات در دسترس همگان بهویژه خوانندگان عزیز داخل ایران قرار دادهشد.
از لالهزار که میگذرم
بهروز تورانی
بعنوان تنها مشتری در حیاط قهوه فروشی Workhouse Coffee نشسته بودم. یک زوج جوان بدون ماسک آمدند و از میان آنهمه جای خالی کنار من نشستند. دو سه تا سرفه کردم. در رفتند.
به دنبال تحریم تلویزیونهای فارسی لندن توسط ج.ا. نخست وزیر بریتانیا استعفا کرد و چتر من هم درست وسط بارندگی خراب شد. اینقدر نگویید اثر ندارد، اثر ندارد. بفرما! دارد.
الان خانم قدغن کرد در مدت قرنطینه فیلمهای دارای صحنه های کتککاری، مواد مخدر، مشروبخواری، رانندگی با سرعت، سکسی، عشقی، ناموسی، هیجانی، تیراندازی، سرقت، زیادی تخیلی، فحش به این و آن، هراس انگیز، بیمارستانی، بداخلاقی، غم انگیز حتی کم، خشن، بیقانونی و چندین مورد دیگر را تماشا نکنم.
این درواقع چاپ دوم سونات پائیزی و پرسونا در سال ۱۳۷۲ است نه چاپ اول. چاپ اول هردو شیکتر و پاکیزهتر بود و ناشر دیگری که او هم، مثل این یکی، از رفقای دوستم زندهیاد مدیا کاشیگر بود منتشرکردهبود. در نسخه پیدیاف به لطف امیر عزتی سطرهای سانسور شده را به متن اضافه کردیم.
میخواستم بروم آکسفورد کتابی را که تازه آمده امانت بگیرم. صبر آمد! گفتند نرو. نرفتم. چای دم کردم و داشتم میریختم توی استکان که پستچی زنگ زد. ناشر محترم به لطف نویسنده نسخه ای از کتاب را از آمریکا فرستاده بود. احساس جُنید بغدادی یا مالک دینار در تذکرةالاولیاء به ما دست داد!
عصرجدید اوایل اسمش سینما تختجمشید بود. سقف شیروانی قرمز داشت و نزدیکیاش به دانشگاه و خیابانهای پردرخت، آن را محبوب جوانها کردهبود. سیگار وینستون تازه به تهران رسیدهبود. اگر کسی در لُژ وینستون میکشید بویش تا درجه دو هم میآمد. شبهای بارانی صدای باران روی شیروانی کیف داشت.
با همه خونسردیام، از اشتباههای تایپی و چاپی کلافه بودم. باز یاد این داستان نیما یوشیج افتادم وقتی سردبیر مجله موسیقی بود. نویسندهای را که مثل من از این غلط های مطبعی خسته شده بود به گورستان ظهیرالدوله برد، ردیف قبرها را نشانش داد و گفت: اینها همه از دست غلطهای چاپی مرده اند!
آخرش دوست فرنگی ما در محضر چلوکباب کوبیده به یکی از ادیان رایج در ایران تغییر عقیده میدهد. نصف کباب را که میخورد، یک حال عارفانه ای به او دست میدهد که با جنید بغدادی و بایزید بسطامی قابل مقایسه است. امشب لیوان دوغ را که بالا انداخت حتی اخبار فارسی تلویزیون را کاملا متوجهشد.
در همین تویتر خواندم که در ۶۰ روز گذشته ۵۸ بچه را کشتهاند. در سخنرانی های هر روزه حتی اشاره ای هم به این نشده. در کلام شان نه شرم هست و نه پشیمانی. برای اینکه «آدم» یا به قول خودشان «انسُن» نیستند.
روی سنگ قبر یکی از کمونیستهای اسمورسمدار در لندن نوشته بود:
خوش آمدی به مزارم نموده ای شادم
بخوان تو سوره الحمد گر آوری یادم
زیرش هم داخل گیومه نوشته بود: سعدی.
مصمم شدم متن سنگ قبرم را پیشاپیش نزد یکی دو تن از ادبا امانت بگذارم مبادا اهل منزل چنین دستهگلی آب بدهند.
جمعه رفته بودم آکسفورد به تماشای تمرین تئاتر یکی از دوستان. وسط کار ساندویچ آوردند. به همه از آن ساندویچهای سهگوش بیمزه انگلیسی دادند اما برای من ساندویچ ایرانی کوکو سبزی با جعفری و غیره آوردند. تازه کارگردان گفت میخواستیم برایت کتلت بگیریم، از حلال بودنش مطمئن نبودیم! حیف شد!
واقعاً من نباید در این شب جنگی و آنهم در سن بازنشستگیِ بدون حقوق بازنشستگی غصه این چیزها را بخورم. ولی گوینده عزیز تلویزیون! در کرانه باختری رود اردن شهری بنام «جریکوه» نداریم. اسم این شهر در انگلیسی «جریکو» و در عربی و فارسی «اریحا» ست. خسته نباشی!
@Animmina218
من در آن جلسه بودم. همراه دوستم نصرالله. یک خانم بسیار زیبا را دیدم که با خانم خوروش مشغول صحبت بودند. گفتم نصرالله! آن خانم خیلی خوشگله. آدم دلش میخواد هی ماچش کنه. گفت آره، مامانمه! خانم لعبت والا بودند، از ادبای سرشناس آن دوره و دوره های بعد.
بعد از مدتها آمدم قهوهخانه. مدیریت محترمه بهمناسبت تولدم که چند هفته پیش بود، یک برش کیک پرتقال و بادام بهشتآسا کنار فنجان قهوه گذاشت. تا آمدم بگویم قندم بالاست، عین مرحوم ظهوری در گنج قارون چشمک زد و با اشاره فرمود: بخور اون با من.
همه در این شهر میدانند این پیرمرده شکموست.
به ترانه های علیرضا افتخاری گوش میکردم. افسوس خوردم که چطور سیاست کثیف آسیای باختری که تنها چنگیز مغول توانست سر هیولایش را به سنگ بکوبد، با یک بوسه احمدینژاد، این آوازهخوان ساده پلخواجوی اصفهان را که هم شجریان تحسینش کرده بود و هم خامنهای، به قعرگنداب پر از اژدهایش فروکشید.
شما را به جان هرکس که دوست دارید، شما را به همین ساعت ملکوتی، اگر گفتار (نریشن) فیلمهای مستند را میخوانید از این لحن محزون شبیه انشای «دخترک فقیر در صبح سرد زمستان» دوره مدرسه راهنمایی استفاده نکنید. برای نمونه خوب نسخه فارسی مستند دنیا درجنگ با اجرای فریدون فرحاندوز را ببینید.
مردسوم را در سال ۱۳۶۰ به لطف و با اجازه نویسنده ترجمه کردم. پیش از من، پرویز داریوش و پس از من محسن آذرم هم آن را ترجمه کردهاند. ناشرش چاپخانه داشت. فروش کتاب برایش مهم نبود. نه پولی به ما داد و نه پولی از ما گرفت. بیشترش را مرحوم نودهی در کتابفروشی فردوسی در تجریش برایم فروخت.
دوستان سال نو مبارک باد
امروز عمل چشم داشتم. به خاطر مشکل دیابت دوهفته عقب افتاد. نمیدانم باید خوشحال باشم یا نه. این از آن سالهایی است که معلوم است نکوست. برای همه دوستان تندرستی و دلخوشی آرزو دارم.