نشستن که بازش کنن. دیشب این حرف اون موقعشون یادم اومد که گفتن دخترم آخه چرا نمیگی چه اتفاقی افتاده که کمکت کنم.
فکر میکردم خودم از پسش برمیام. احساس ضعف میکردم برای کمک خواستن. هنوز هم همینم. گرهی کوچیک میمونه، نمیتونم بازش کنم، گیر میکنم توش. صدام هم درنمیاد. اصلا راجع به