دورهای از زندگیم که خیلی حالم خوب بود ۱۶ سالگیام بود که میخواستم برم لندن جواهرسازی بخونم، دانشگاه با یه دختر اشنا شم بعد باهم ازدواج کنیم و یه شرکت جواهرات تو لندن بزنم و مامانشون بچه هارو بیاره پیشم باهام بازی کنن،از همهی اینا فقط تونستم شرکتشو داشته باشم و این غمگینم میکنه.