رقصان میگذرم از آستانه اجبار؛شادمانه و شاکر...
.
.
پزشک خسته، کوهنورد، معتاد به چایی با اشتباهات زیادی که درس نمیشن هیچ وقت...
جایی برای فرار از خودسانسوری...
چند شب پیش یه دختری رو آوردن اورژانس که خوشو دار زده بود، کاملا سیانوزه بود.اینکه مادرش تمام مدت به تخمش نبود رو گذاشتم به حساب اینکه شوکه شده، تا اینکه وسط احیا مادرش اومد گفت پلاکت شوهرم پایینه غذا چی بخوره خوبه...خیلی خودمو کنترل کردم بهش فوش ندم... خیلی کنترل کردم اشکم نریزه
@mo0n100101
این حرف هم میتونه کاملا درست باشه. من دوسالی کوردیناتور اهدای عضو بودم و خیلی خبر مرگ دادم و خیلی واکنشها نسبت به مرگ دیدم ولی این یکی خیلی برام غریب بود
@eleonoramamiak
رد کردن مرحله انکار خیلی سخته برای همین میگن حتما جنازه رو به خانواده نشون بدین یا خانواده بره خاک کردن رو ببینه که بتونه از مرحله انکار رد بشه
زمانی که اهدای عضو کار میکردم یه کیس داشتم که بچه ۷ ساله بود ، همین که به خانواده خبر مرگ مغزی رو دادم و تسلیت گفتم پدرش گفت که اهدا میکنیم بدون اینکه من حرفی از اهدا زده باشم... بعدا فهمیدم مادرش پزشک بوده...
@_FalsePositive_
دوران اینترنی یک مریض رو در اورژانس احیا کردیم، ناموفق بود و فوت شد
بعد از آن فهمیدیم همراهاش یکی متخصص قلب و یکی هدنرس هستند در استان مجاور.
فقط با فاصله نگاه کردند!
حتی حرف هم نزدند.
@NasehMohi
پزشک شلوغترین اورژانس شهر بودم، بابت مریض ماتیپل ترومایی که تو ناحیه شکم تندرنس شدید و کاردینگ داشت به جراح زنگ زدم، بهم گفت دفه دیگه بهم زنگ بزنی یه تذکر مینویسم بزنن تو پرونده ات
@M1399irran
چیزی که اون وسط متوجه شدم این بود که ماجرای عشق و عاشقی ای بوده که دختره از طرف جامعه خیلی سرزنش شده، حس کردم فشار جامعه رو خانواده اینقدر زیاد بوده که به این راضی شدن...
دیت اول اگر خانم لباس فاخر پوشیده باشه یا لوازم جانبی گرون داشته باشه من کنسل میکنم
میگم من که پول ندارم بعدا اینجور چیزها بگیرم
شاید بگید خودش میگیره بله ولی باز کنسل میکنم چون من آدم ساده زیستیام کلا
البته آخرین دیت اولی که رفتم سال ۹۱ بوده شاید نظرم تغییر کرده باشه
نمیدونم
بین شهر خودمو شهر محل طرحم ۲ ساعت راهه، امروز یه وسیله میخواستم که کسی نتونست برام بیارتش، خیلی اتفاقی مریضم اینو شنید و به خاطر من رفت و آورد برام، اینقدر قلبم اکلیلی شد🥹🫠
فشار کار انقدر زیاد بود که وقتی روم بالا اورد خیلی عصبانی شدم... حرکتی که تا حالا از خودم ندیده بودم... این اورژانس اینقدر فشار کارش بالاست که دارم رفتارایی از خودم میبینم که منو میترسونه...
مریضم به خاطر حمله عصبی تمام بدنش فلج شده بودو فکش تکون نمیخورد...
چندین بار گفتم این حمله عصبیه باید یکم صبر کنید...
یهو خانواده خیلی بیشعورانه جلو من شروع کردن به داد زدن که اینجا یه دکتر نداره...اهمیت ندادم...
بعد ده دیقه عربده زن بزرگ اومد گفت شما خونسرد ترین و بهترین دکتری
دوست داشتن باعث رشد آدم میشه... همیشه اونی که عاشقه بیشتر رشد میکنه چون تلاش میکنه آدم بهتری از خودش بسازه... حتی علت معروف شدن معشوقه ها تو تاریخ به خاطر بهایی عه که عاشق بهشون داده... ولی هنوزم تو جامعه آدما به معشوقه بودن افتخار می کنن...
پارسال چندتا دیت با یه روانشناس رفتم بیرون... اینقدر که این آدم تفکراتش مسموم بود و روشون تاکید داشت و دلیل میاورد برای اثباتشون روانمو ساییده بود
هر سری هم میگفت من به تفکر و نظرت احترام میزارم
واقعا همه روانشناسا این مدلی ان تو رابطه؟
چند وقت پیش یه کلکسیونی از پرتره افراد مسن دیدم...خیلی دوست داشتم منم از عکس چهره آدمای پیر محل طرحم یه کلکسیون درست میکردم
یه سری از چهره ها خیلی اصالت دارن، پر از تجربه ان...انگار خطوط صورت،آفتاب سوختگی ها،خط و خش ها داره باهات حرف میزنه... حیف-ِ تصویر نشه، حیف-ِ دیده نشه...
بهش گفتم احتمالش زیاده جوابم منفی باشه... گفت وظیفه من اینه که برای دوست داشتنم تلاش کنم اینکه جواب تو چی باشه دست من نیست...
بعضیا چقدر قشنگ عاشقی می کنن...
اواخر طرحم با بچه های اونجا وسط حیاط درمانگاه والیبال بازی میکردیم، مریض که میومد بهم میگفت ببخشید مزاحم والیبالتون شدیم😂
همونجا بود که حس کردم مریضامو دوس دارم
با دارو ساز بغل درمانگاهمون دوست شدم ، روحیاتمون خیلی شبیه هم بود... خیلی خوشحال شدم که تو شهرمون دوست پیدا کردم...
دیشب بهش گفتم فلان دارو رو از همه جا ارزون تر میدی... بهم گفت به پولی که درمیارم قناعت میکنم ولی سر سلامت آدما قمار نمیکنم...
مطمئن تر شدم از انتخاب دوستم :)
تمام خانواده وسط بیمارستان سفره پهن کرده بودن و دعا میکردن... مامان باباعه یه بار منو کشوندن یه گوشه گفتن ما میخوایم اهدا کنیم و دزدکی از خانواده منتقل کنیم کا داشتیم کمک میکردیم که دوباره اومدن گفتنمیشینیم دعا میکنیم
امروز یه خانومی اومده بود پیشم بوتاکس بزنه که حدود ۱۵ سال پیش باهم کلاس زبان میرفتیم، الان حدود ۴۷ سالش بود، یه پدر و مادر پیر داشت که همه خواهر برادرا ولشون کرده بودن و بارشون افتاده بود گردن این بدبخت.هیچی از زندگیش نفهمید و به خاطر این قضیه ازدواج هم نکرده بود
دوستم میگه سقط کار انسانی ای نیست ادما باید مراقب باشن بچه دار نشن وگرنه سقط تو هر شرایطی قتله... در حالی که من به سقط در هر شرایطی اعتقاد دارم و حتی خیلی انسانی میبینمش...
مریضم قهرمان بدنسازیه که با افت قند شدید اومده
میگه سه ماهه رژیم شدید میگیرم و داروی زیاد مصرف میکنه... پرسیدم اینا رو کی برات نوشته
گفت مربیم
میگم میدونی آمپولایی که میزنی چه ضررهایی داره؟
میگه برای قهرمانی لازمه
زیبایی کار کردن واقعا فوق العاده اس... خیلی راحت میشه کلی پیشنهاد ادایی به مردم داد... و خودم هم ادایی زندگی میکنم... چیه همه اش سرما خوردگی و گاسترو آنتریت دیدن
داشته ،اینکه جامعه کاملا به خودش حق میده از بچه آخر همچین توقعی داشته باشه واقعا برام دردناکه.
یکی از نشونه های توسعه یافتگی هر ملتی برنامه ریزی برای سالمندیه که بارش باعث له شدگی بقیه نشه
تا مدتها ذهنم درگیر اون ادما بود
اینکه جایگاه اعتقادات کجاست... نبود مرزبندی خانوادگی چطور میتونه فلجت کنه... خودفریبی چه بار روانی ای برای آینده داره... و هزار اتفاق دیگه ای که تو اون خانواده دیدم
و مهمتر از همه اینا اینه که آدم بدبخت میشه یا خودش خودشو بدبخت میکنه؟!
چندتا درخت دم خونه مون کاشتیم، الان یه لحظه از پنجره بیرونو نگاه کردم ، پنج تا زن حدود پنجاه ساله ازش آویزون، یعنی حرکتایی دیدم ازشون که از بچه مدرسه ای ندیدم
چی شد که تو این سن کسخل شدین...
انگار کلفت حلقه بگوششون بوده
میگفت تراپی میرم تازه فهمیدم نباید این بارو تنهایی تحمل میکردم، میگفت درامدی ندارم و وابسته شونم وگرنه دیگه نمیزاشتم پاشونو تو اون خونه بزارن.
اینکه زندگی یه آدم به خاطر پیری پدر مادرش ایتقدر ساده نابود شده، اینکه تازه تو این سن فهمیده که حق زندگی...
بلاخره پروسه هدف گذاری رو شروع کردم... غم گاهی میتونه محرک خیلی اتفاقا باشه تو زندگی... غم میتونه بهت شهامت بده برای رهایی از قاعده موجود ... غم رو دوس ندارم ولی گاهی لازمه بهت یادآوری بشه که کجا وایسادی و برای رهایی ازش باید کاری کرد...
چند روز پیش یه پدر و بچه ۶ساله اومدن بیمارستان، هر سوالی از پدره پرسیدم در حد یکی دو کلمه با تاخیر جواب میداد... تمام مدت داشتم تو ذهنم قضاوتش میکردم... تا اینکه بهمگفت من پدر اون سه قلوهایی ام که سه ماه پیش ترقه ترکید تو چشمشون و هر سه تا کور شدن، اینم یکیشونه که سرما خورده...
دختره ایست قلبی هم کرد و کلا قضیه تموم شد...
چهلمش که شد مادره بهمپیام داد که کاش اهدا میکردم، کاش جلوی خانواده وایساده بودم، کاش به حرفات گوش داده بودم، کاش بیشتر تلاش میکردی...
یه حسرت بزرگ برای اون آدم باقی موند... برای آدمی که تمام زندگیشو زجر کشیده بود...
مریضم بعد وارایی که براش کردم خیلی جدی اوند شمارشو بهم داد و گفت که ماشینت هروقت به صافکاری نیاز داشت بهم زنگ بزن میام میبرم درست میکنم و میارم برات... الان فقط بمونده یه ماشین بخرم :)
بابام داره برگه های دانشجوهای برادرمو تصحیح میکنه
برگشته میگه این پسر فلانیه بهش ۱۹-۲۰ بدم، برادرمم میگه نه اون در حد چهار نوشته براش ۱۳-۱۴ بزار
یعنی پشمام ریخت...
یکی از همکارام فارغ التحصیل ۲۰ سال پیشه... داره میاد بیمارستان مریض میبینه و مطب هم نداره... تو چکار کردی این همه سال اخه مرردد... تو باید تا الان خیلی چیزها میداشتی...