من به عنوان فیلمساز برای یکی از کسبوکارهایی که به #اعتصابات_سراسری بپیونده، به صورت رایگان تیزر تبلیغاتی خواهم ساخت.
امیدوارم بقیه هنرمندها، فریلنسرها و متخصصها هم این راه رو ادامه بدن.
امروز خامنهای درباره مهاجرت نخبهها گلایه کرد. میدونید سقف تسهیلات «کارآفرینی» بنیاد ملی نخبگان وقتی خواستم درخواست بدم چقد بود؟ «پونصد هزار تومن» شوخی نمیکنم.
این مراسم ملاقات نخبگان با رهبر رو چهار سال پیش هم گرفتن. یکی از دوستانم، یکی از حاضرین همون مراسم، الان اوینه.
مادربزرگم که من رو بزرگ کرد، خدمتگزار یه مدرسه دخترونه بود. کوچیک بودم و چارهای نداشت جز اینکه من رو با خودش ببره سر کار. میگذاشتم توی اتاق کتابخونه تا کادر مدرسه نفهمن. ساعتها اونجا ساکت مینشستم و دنیای بیرون تقریبا برام وجود نداشت، جز سر و صدای بچهها توی زنگهای تفریح.
من امروز چون توی حیاط دانشگاه حوصلهم سر رفته بود، تصمیم گرفتم «انجمن سری دانشگاه هنر» رو به عنوان یه شوخی راه بندازم و کمتر از دو ساعت بعد، آدمهایی که اصلا نمیشناختم صف بسته بودن تا عضو این انجمن بشن. بذارید از اول براتون تعریف کنم.
چند روز پیش اعلام کردن شیفت شب کتابخونه رو میبندن. گفتن به خاطر مصرف گاز، اما شاید چون این اواخر توی شیفت شب، حجاب به افسانههای داخل کتابها پیوسته بود میخواستن انتقام بگیرن. و من غمگینم، برای آدمیزادی که شاید این شبها اونجا تنها پناهگاهش بوده.
فکر میکنم در یک حکومت نرمال نیازی به نخبهپروری دولتی نیست. اگه بدیهیات زندگی، آزادیهای فردی، عدالت اجتماعی و امکانات رفاهی در دسترس همه باشه استعدادها نه تنها شکوفا میشن بلکه عموما تصمیمی به رفتن هم نمیگیرن.
سال پیش که نتونستم برای استارتاپم سرمایه جذب کنم و به خاطر حجم بدهیها ورشکست شدم، جایی رو نداشتم بمونم. یه مدت طولانی شبها میرفتم کتابخونه ملی و تا صبح خودم رو غرق کتابها میکردم. انگار اینبار هم مثل بچگیم امیدوار بودم جوابام رو لای همون کتابها پیدا کنم.
پناهگاه خوبی بود و راضی بودم. حداقل از دعوا و طلاقبازیهای مامانبابا خبری نبود. و کتابها... از سرنوشت شوالیههای در نبرد با اژدها بگیر تا اطلاعات بدردبخوری مثل راهنمای بندآوردن خوندماغم. جواب همه سوالها توی اون کتابها بود، حداقل سوالهایی که برای من مهم بودن.
من درباره تغییر حجاب با مامانم صحبت نمیکنم. انقلابیه که درون خودش اتفاق میافته. دیشب قبل تئاتر، روسری رنگیرنگیش رو پوشیده بود. گفتم چه خوشتیپ شدی. توی تئاتر که دید خانومهای همسن و سالش شجاعت به خرج دادن و بی حجابند، با تردید درآوردش. پرسید موهام صافه؟ گفتم فوقالعاده است.
داشتم از میدون سپاه رد میشدم و به این صندلیها رسیدم. سه سال پیش تصادفی دوستم و پارتنرش رو دیدم که اینجا نشسته بودن و ساندویچ میخوردن. بعدا ازدواج کردن و الان بوستون آمریکا زندگی میکنن. برام خیلی عجیبه انقدر دور بودنشون از این صندلیها.
داشتم میرفتم که یه پیرزن خواست برم داخل خونهش و یه کاری کنم تلویزیونش دوباره کار کنه. کانالای ماهوارهش پریده بود روی رادیو و درستش کردم. قبل بیرون اومدن یه نگاه به دور و برم انداختم، یه پیرزن تنها بود که همدمی جز سریالای جم نداشت و اگه قطع میشد مجبور بود از رهگذرها کمک بخواد.
مامانم ایدهای نداره چی شده، چون دکترش گفته بود نباید هیچ خبر بدی بهش بدیم. امشب که اومد خونه و شروع کرد از خاطرات روزش با شوق گفتن، من آستانه فروپاشی رو رد کرده بودم و نمیتونستم روی حرفاش تمرکز کنم. با تمام وجودم سعی کردم لبخند بزنم که ذوقش باقی بمونه و شک نکنه چیزی درست نیست.
آقای اسنپی نیومد و تنها رفتم. اطراف اونجا مامورها آمادهباش بودن. ورودی مسجد یه تونل طولانی از آدمهایی بود که باید بهشون تسلیت میگفتم. با یه پیرمرد دوست شدم که صداش میزدن «سعید خوفناک». کمکم کرد تا به آدمهایی که برای فیلمم نیاز به مشورتشون دارم، وصل بشم.
آقای راننده اسنپ بهم گفت امروز حسینغول رو اعدام کردن. پرسیدم حسینغول کیه، توضیح داد و قرار شد فردا ظهر با هم بریم مسجد مراسم ختمش که گندهلاتهای دیگه تهران هم تشریف میارن.
بچهها من یه نقشه تعاملی درست کردم که مخصوص پیدا کردن "جاهای دنجه". چون خودم همیشه قبل بیرون رفتن، سر اینکه کجا بریم داستان دارم؛ و خب کلاً جاهای کشفشده توسط دوستای خوشسلیقه خودم رو به پیشنهادهای تبلیغاتی بلاگرا ترجیح میدم.
زنگ زد که به خاطر حجاب گرفتنش و حکم معلق قبلیش رو هم دوباره فعال کردن؛ یعنی دو سال زندان و هفتاد ضربه شلاق. با استرس میگفت «من مغزم قفل کرده، کارهای مفیدی که برای جامعه کردم رو ��یشه یادم بیاری تا به قاضی بگم شاید رحم کنه.» دوباره سیاهی تمام روزهایی که اوین بود زنده شده برام.
قبلا این سریالها رو قضاوت میکردم، اما دیگه نه. الان فکر میکنم روشنفکری ممکنه کورکننده باشه؛ میتونه باعث بشه آدم رنج واقعی رو نبینه و مرهمش رو بیارزش بدونه.
آقای راننده اسنپ بهم گفت امروز حسینغول رو اعدام کردن. پرسیدم حسینغول کیه، توضیح داد و قرار شد فردا ظهر با هم بریم مسجد مراسم ختمش که گندهلاتهای دیگه تهران هم تشریف میارن.
او که اعدام کردید، همسن من بود. او که اعدام کردید، هم محلهای من بود. صبح مادرم گریه میکرد. نپرسیدم چرا. میدانم با خودش میگفت او که اعدام کردید، جای پسر من بود.
او امن بود و دنج. اگر آدم نبود و مکان بود، احتمالا پناهگاهی میشد روی کوهها، یا گرمخانهای برای بیخانمانها، شاید هم کتابخانهای برای از واقعیت فرارکردهها.
بچهها امروز رییس جدید دانشگاه هنر رو دیدن که شخصاً داشته امر به معروف و نهی از منکر (!) میکرده... این چند هفته هم ظاهراً دارن به پوششها و موی پسرها و دخترها گیر میدن.
امروز جشن نوورودیهای دانشگاه هنر بود و انجمنهای علمی رشتههای مختلف توی حیاط دانشکده کاربردی غرفه زده بودن تا از دانشجوها استقبال کنن. در عین حال، یکی از روزهای امنیتی دانشگاه هم بود و روسای حراست بین جمعیت حضور داشتن تا چیزی خطا نره.
از چاپخونه کنار دانشگاه، از کارتها حدود صدتا پرینت گرفتم و اومدم پیش دوستانم علیرضا و آیسا. اونها هم از ایده استقبال کردن و به عنوان پایه های هرمی که داشت ساخته میشد کارمون رو شروع کردیم.
امروز زنگ زده با ذوق که آوردنم بند ۲۰۹ و کلی دوست جدید پیدا کردم اینجا. همیشه همینجوری بود. حتی روزای ساخت فیلممون که کسی اعصاب نداشت، سر کوچکترین جزئیات یهو ذوق میکرد.
دلم براش یه ذره شده.
عارفه یه گوشه حیاط مشغول کار با لپ تاپش بود. رفتم پیشش و تا ایده رو شنید، استقبال کرد. سریع کمک کرد تا کارت جدید رو طراحی کنیم. کارتی که درست مثل کارت اعضای انجمنهای دانشگاه بود، با این تفاوت که به جای «انجمن علمی فلان دانشگاه هنر» خورده شده بود «انجمن سری دانشگاه هنر»
چون ظهر کلاسم تموم شده بود و تا چهار ساعت بعدش کاری نداشتم، میدونستم قراره حوصلهم سر بره. همون لحظات بود که تصمیم گرفتم یه کارت مشابه با اعضای انجمنهای علمی که توی غرفهها بودن طراحی کنم ولی با هدف دیگهای: راه انداختن یه کالت
نوه عزیزم، یادت باشه سلامکردن یه تعارفه و خداحافظی یه حقیقت. موقع کات کردن، اخراجشدن، استعفادادن... آدمها تعارف رو کنار میذارن و حقیقیتر میشن. برای همینه شروع رویایی زیاده و پایان سالم کمیاب. اگه کسی رو پیدا کردی که توی گذشتهش اهل چنین خداحافظیهایی بوده، حتما بهش سلام کن.
اگه از خودتون در رابطه با عموهای فیتیلهای، فیلم و عکس یا خاطرهی جالبی دارید، قدردان میشم برای ما بفرستید تا توی مستندمون استفاده کنیم. میتونید به fitileh.archive
@gmail
[dot]com ایمیل بزنید یا همینجا به من دایرکت بدین.
با یکی گپ زدم که حکم تیرش اومده بود، و یکی که تخصصش توی دعوا انگشتکردن توی دماغ دشمنهاش و کندنش بود. هم با توبهکردهها صحبت کردم و هم با تازهکارها. یه مدتی هم یه گوشه وایسادم تا تماشاشون کنم. چهرهها همزمان سرشار از شرارت و مرام بود، یین و یانگ، هم احساس خطر میکردی و هم نه.
البته چند نفر هم بودن که در مرحله اول درک نکردن چرا باید عضو بشن، اما خیلی زود درگیر FOMO و ترس از اینکه «آدم باحالا دارن عضو میشن، نکنه جا بمونم» شدن، و خودشون دوباره اومدن پیشمون تا ثبتنام کنن.
جواب تمام سوالاتی که ازمون پرسیده میشد، در یک جملهی ما خلاصه میشد «سرّیه، چیز دیگهای نمیدونیم.» با این حال، به شکل شگفتانگیزی اکثر آدمها درجا موافقت میکردن که عضو بشن و سمت مخصوص خودشون رو داشته باشن.
نه میذارن ادامه بدم، نه میذارن چیزی بگم. ساعتها در راهروهای خاکستری منتظر باز شدن درهای مختلف نشستم و بعد رفتن به هر اتاق، ساعتها تحقیر شدم. انگار نه انگار که من هم انسان، دانشجو یا ایرانیام. یک بیگانهام که با خودیها در افتادم.
ما برای کارتها کاور هم گرفته بودیم ولی کاور رو صرفا به کسانی میدادیم که عضو دیگهای رو به انجمن معرفی میکردن و همین پروموشن ریز، باعث شد سیلی از اعضای جدید به سمتمون سرازیر بشه.
ما رفتیم توی حیاط دانشکده یه چرخی بزنیم و به شکل باورنکردنی حیاط پر شده بود از آدمهای آشنا و غریبهای که کارت انجمنمون رو روی لباسشون چسبونده بودن و داشتن دربارهش با بقیه صحبت میکردن. حتی توی غرفهها هم بعضی از اعضای انجمنهای علمی پشت کارت خودشون کارت ما رو چسبونده بودن.
صفها شروع به شکل گرفتن کردن، و بعضی از اعضا، خودشون داوطلبانه شروع کردن به کمک در کارهای پروسه ثبتنام. از جمله ماهک که وظیفه عکس گرفتن از اعضای جدید رو به عهده گرفت (کارش عالی بود) و کم کم من و علیرضا از کارهای اجرایی جدا شدیم.
سمت هر کس بر حسب علائق و شوخطبعی خودش تعیین میشد و اسمش هم به شکل رمزنگاری نوشته میشد. ما به شکل فعال مارکتینگ خیلی کمی کردیم. همون نفرات اولی که عضو شدن با چسبوندن کارت انجمنمون به لباسشون باعث شدن دوستانشون مشتاق بشن تا بیان پیش ما و بپرسن «جریان چیه؟»
«من فکر میکنم» جشن و شادی، اگه آگاهانه باشه منجر به عادیسازی شر نمیشه. توی اکراین میبینیم که در اوج جنگ، مردمش چطور هنوز جشن میگیرن و انگیزههاشون بالاست. «فقط غم تا پیروزی» نه سالمه، نه فایدهای داره.
شب که برمیگشتم خونه، توی خیابون ولیعصر یکی از بچههای انجمن رو دیدم که هنوز کارتش رو دستش نگه داشته بود. آدمی بود که قبل ماجرای امروز تا به حال با هم صحبت نکرده بودیم، ولی امشب تا همدیگه رو دیدیم، حال و احوال گرمی کردیم.
بعدش برگشتیم به گوشه حیاط و یه کم دورتر از صف ایستادیم و تماشا کردیم که چطور سیستم ثبتنام انجمنمون بدون حضور ما و بدون مشکل داشت کار میکرد؛ ورودی میگرفت و خروجی تحویل میداد. چند داوطلب هم که نمیشناختمشون داشتن به عنوان مبلغ رهگذرها رو دعوت به ثبتنام میکردند.
ساعت چهار و نیم شد و وقتش شد که من از دانشگاه برم. باید میرفتم پیش علیرضا تا درباره پوستر مستندم صحبت کنیم و نمیتونستم بیشتر بمونم. نمیدونم دقیقا بعد اون لحظه در دانشگاه چه اتفاقی افتاد، اما تا زمانی که من اونجا بودم، مجبور شده بودیم صد و بیستتای دیگه کارت چاپ کنیم.
اگه فیلم مورد علاقهتون رو نشونم میدین یا موسیقی مورد علاقهتون رو برام پخش میکنید، اشکالی نداره مدام پاز کنید و از کشفهاتون راجع بهش توضیح بدید. لذتش برای من بیشتر میشه.
نیمهشب زیر یه درخت توت خاکت کردن. تنها نبودی، گربههای پارک و یه سگ غریبه حلقه زده بودن تا مراسم رو توی سکوت تماشا کنن. توپی که عاشقش بودی رو گذاشتیم توی بغلت بمونه. میدونی که دلم چقد برات تنگ میشه.
«گفتند حال چیست؟ گفت معراج مردان سرِ دار است. پس هر کسی سنگی انداخت. شبلی گِلی انداخت. حسین منصور آهی کرد. گفتند ازین همه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: آنکه نمیداند معذور است، از او سختم میآید که میداند نمیباید انداخت.»
تذکره الاولیاء. ذکر منصور حلاج
هر بار از خبرچینی که پارسال صدام رو ضبط کرد و امسال راپورتم رو داد، نفرت میخواد توی قلبم بجوشه، یاد The Lives of others میافتم و جای نفرت رو غم میگیره؛ هر کسی که هست، حسرتها و رویاهای خودش رو داره.